هرکجا مصرعی از مشک و علم میآید
مصرع بعدی آن قافیه کم میآید
خاک و خونخوردۀ آوار بلاییم امیر
خاک برسرشدۀ عشق شماییم امیر
آرزوی همهمان کرب و بلا نیست که هست
سردر چادرمان عکس شما نیست که هست
در پی بوسه بر آن دست قلم آمدهایم
پسر فاطمه از جمعۀ بم آمدهایم
کورهای از جگر زخم و تنوری آهیم
همه چادرزده در غربت اردوگاهیم
خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبود
گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود
خیمه داریم ولی آب نبسته است کسی
دل دختر بچهای را نشکسته است کسی
خنده بر غربت چشم پر اشکی نزدیم
آب کم بود ولی تیر به مشکی نزدیم
باز هم دست خودم نیست و شاعر شدهام
جاده و اسب مهیاست مسافر شدهام
قسمت این بود که آن زلف پریشان نشود
تاول تفزده بر حنجره عریان نشود
خشت خشت غزلی نیست که در تاسوعا
گسل نام شما باشد و ویران نشود
میروم قافیهها شعله بر این خانه زدند
شمعها خنجری از پشت به پروانه زدند
گفتن از چشم شما کار ز مابهترهاست
قرعۀ فال به نام من دیوانه زدند
عالی بود و بی نقص
آفرین بر شما