ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

محمدعلی جوشایی - درخت پستۀ کوهی

من، تاوان بی‌هوده زیستنم
تاوان آن عشقم که پیش از پگاه مرد
پیش از بوسه‌ها

صدای گریه می‌آید ز دشت پشت سرم
دوباره داغ که خواهد نشست بر جگرم


باز آی
باز آی
به زندگی  باز آی
چه  بودن است این
از کمر عریان
به خورندگی سال‌هایی چنین
آویختن
چه مرگ است این
چه مرگ است
به کام زندگی هولناک دیگران
گریختن
باز آی
باز آی
... من اما هنوز
آن‌گونه‌ام که گاه زادن
نه شادمانه
نه گریان
غضب‌آلوده نگاهی به خویشتن
که ای افراخته سر ز گوشه‌ی تاریک
چه‌گونه به شمار مردگان زمین
می‌توانی گریست
چه‌گونه به شمار گورهای جهان
می‌توانی زیست
چه‌گونه   آی
چه‌گونه
به شمار آرزوهای برادرانت
می‌توانی ناکام بود
آن گاه که چشمانشان باز است
و مرده‌اند
... من اما هنوز
آن گونه‌ام که گاه زادن
رو به گوشه‌ی تاریک
که ای درانده چشم شعف
به سرافکندگی من
تابوتم را به شانه‌ام بگذار
گورم را به شانه‌ام بگذار
سرنوشتم را به شانه‌ام بگذار
دوزخم را
بهشتم را
به شانه‌ام بگذار
و ناچیزتر از اینم اگر به هستی
باری هست
..................
من، تاوان بی‌هوده زیستنم
تاوان آن عشقم که پیش از پگاه مرد
پیش از بوسه‌ها
.................
دشت بد
آغوش گشاده را ماند
به بلعیدن رود کوچک آرام
که جز آواز مرغان دریاییش
در گوش نبود
................
به کدامین روز گاران؟
بر آستانه کدامین بامدادان؟
سیلاب‌ها باز می‌ایستند
بادهای جهان فرو می‌نشینند
وکودکی استخوان کشیده‌ی دستی را
بیرون می‌کشد ازخاک
آن گاه که چشمانت باز است
                        ومرده‌ای

صدای گریه می‌آید ز دشت پشت سرم
دوباره داغ که خواهد نشست بر جگرم
که می‌دود به گلویم دوباره هروله‌زن
که می‌کشد سر خونین خویش را به چمن
که ضجه می‌زند اندوه روزگارم را
که جیغ می‌کشد از تیرگی تبارم را
که از لبش غزلی دردناک می‌ریزد
دوباره خون که ناحق به خاک می‌ریزد
هلا فکنده به تزویر سایه بر وطنم
هلا نشسته ازاین‌سان گرسنه بر بدنم
بهل بریزد اگر آبروی قبله تویی
بهل بمیرد اگر مرد این قبیله منم
نمی‌توانم از این غصه لب فرو بستن
زمانه پر کند از سرب داغ اگر دهنم
چه‌گونه دامن عشرت کشم به سایه‌ی سرو
که سوگ نسترنم کشت و داغ یاسمنم
 
بساط باده بچین زخم آشنا دارم
دوباره شکوه ز دنیای بی‌وفا دارم
عجب حکایت اندوه‌ناک پر دردی‌ست
عجب زمانه‌ی ظاهرپسند نامردی‌ست
که شرم می‌کند از جان زخم‌خورده‌ی ما
به خنجر خودی آمخته است گرده‌ی ما
به کوچه می‌نگرم خون تازه می‌بینم
جنازه است که من بر جنازه می‌بینم
به کوچه می‌نگرم رد پای یارم نیست
کسی که آرزویم بود در کنارم نیست
شبیه ماهی تنگم در انزوای اتاق
زیاده از دو سه روز، عمر نوبهارم نیست
به من ز وحشت توفان روزگار مگو
بلوط پیرم و پروای برگ و بارم نیست
تمام عمر به غفلت گذشت و می‌دانم
امید فاتحه‌ای نیز بر مزارم نیست
من آن‌چه را که ز یاران خویش می‌بینم
ز دشمنان قسم‌خورده انتظارم نیست
 
به کوچه می‌نگرم باد سرد می‌آید
دلم ز غربت دنیا به درد می‌آید
به کوچه می‌نگرم: باغ سنگساران است
مریض‌خانة اشباحِ نیمه‌عریان است
به کوچه می‌نگرم تا هلاک راهی نیست
به کوچه می‌نگرم هیچ تکیه‌گاهی نیست
«خیال آن مژه خون می‌کند چه چاره کنم
دل، آب گشت و نمی‌آید آن خدنگ برون
تعلّقات جهان حکم نیستان دارد
نشد صدا هم از این کوچه‌های تنگ برون»1
 
دلم گرفته کجایی که رخ گشاده کنی
علاج کار مرا بر بساط باده کنی
دلم گرفته از این روزهای مجبوری
که نان به سفره ندارم مگر به مزدوری
دلم گرفته کجایی بهار خوش قدمم
بیا که خسته‌تر از روح نخل‌های بمم
بیا که شکوه ز دنیای بی‌شرف دارم
بیا که کاسه‌ی دریوزگی به کف دارم
بیا که قافله‌داران شریک دزد شدند
تمام کهنه‌رفیقان قلم به مزد شدند
بیا که اهل ریا رخنه در حرم کردند
برادران مرا خصم جان هم کردند
بیا که قوم قسم‌خورده‌ی برادرکُش
فریب پیرهن پاره را علم کردند
رواست مرگ کبوتر که خادمان نفهم
شغال را به حرم‌خانه محترم کردند
به هر که خامه‌ی تزویر زد بها دادند
به هر که لوده‌ی خوکان نشد ستم کردند
چه سروهای بلندی که پشت عزت خویش
به باد بندگی روزگار خم کردند
دلم پر است، پر از حرف‌های ناگفته
قلم کجاست که دستان من ورم کردند
 
به قلب لشکر خود آن امیر، ره دارد
که حدّ حرمت آزادگی نگه دارد
زمام اهل ادب را به بی‌ادب دادن
چنان بود که به سگ کاسه‌ی رطب دادن
مباد بشکند آیینه‌های عیاری
بریزد از کف‌مان رسم آبروداری
مباد عرصه به چنگ و چغانه تنگ آید
نفس به زمزمه‌ای عاشقانه تنگ آید
فلک به دولت دون‌مایه‌گان پست مباد
زمین به کام ذلیلان، چنین که هست مباد
 
دلم گرفته کجایی که زیر و رو شده‌ام
اسیر دست دورنگان فتنه‌جو شده‌ام
دلم گرفته کجایی که برگ‌ریزان است
دوباره خاطرم از دوستان پریشان است
گمان مبر که سرانجام روشنی دارد
چراغ کوچه‌ی ارباب ظلم، لرزان است
ز نیش کینه‌ی آدم‌فروش دوری کن
که مثل عقرب زیر حصیر، پنهان است
همیشه تیغ جفا را به دست خصم مبین
جگرخراش‌ترین زخمم از محبّان است
......................
ز برگ و بار جهان
یکی دانه گندمم بس بود
اگر زدست تو بود
.......................
دوباره جان به لب التهابم آمده است
درخت پسته کوهی به خوابم آمده است
چنان بر آمده از موج سبزه‌ها که پری
چنان که تازه‌غزالان به وقت عشوه‌گری
چنان سبک که به صحرا دود نسیم بهار
چنان که شب بگذارد قدم به گندم‌زار
چنان که واقعه‌ی تاب‌ناک بر درگاه
چنان که اشهد ان لااله الا الله
 
درخت پسته کوهی قسم به برگ و برت
قسم به سرخی آوازهای شعله‌ورت
قسم به رقص تو وقتی که باد می‌آید
قسم به غصه که گاهی زیاد می‌آید
قسم به خاطره‌هایی که رفته‌اند از یاد
قسم به سایه‌ی شمشادهای شورآباد
به آن بنفشه که جز داغ بر چمن نگذاشت
به او که رفت و نشانی ز خویشتن نگذاشت
به آن پرنده که در خواب برکه مُرد قسم
به غربتی که تو را در بغل فشرد قسم
«نه سرخ چهره‌ی خورشید را شفق کرده
که از خجالت روی تو خون عرق کرده»2
 
درخت پسته‌ی کوهی درخت باور من
بخند ریشه‌ی در خواب‌ها شناور من
بخند شوکت شبنم بخند روح بهار
بخند دختر افسانه‌های دامنه‌دار
دوباره سینه‌ی صحرا پر است از نفست
چه کار کرده کمر تای کوه را هوست
صدای گریه می‌آید ز دشت پشت سرم
بخند پسته‌ی کوهی بخند منتظرم
..............................
زماه غرقه به خونم که روسفیدتر است
که در چمن ز گل پرپرم شهیدتر است
................................
چراغ لاله‌ی سوزان دشت‌های وطن
تو را به سینه فشردم چنان که زخم کهن
تو را به سنگ نگفتم که غصه‌دار شود
تو را به مرگ نگفتم که سوگ‌وار شود
تو را به بوی نم کوچه‌های کاه‌گلی
تو را به بی سر و سامانی و شکسته‌دلی
تو را به روح علف‌زار پاک می‌سپرم
کنار پرچم میهن به خاک می‌سپرم
بخند پسته کوهی درخت باور من
بخند پسته کوهی بخند مادر من

1) بیدل
2) صائب

نظرات 1 + ارسال نظر
مهرداد ایزدی ارسنجانی شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 19:03

استاد محمد علی جوشایی از برجسته ترین و فرهیخته ترین شاعران این آب و خاک و خصوصاً کرمان می باشد ... امیدوارم هزاران سال زنده باشن ولی از چهره هایی هست که آیندگان متوجه این گوهر گرانبها می‌شوند ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد