ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علی صفری

خسته‌ام مثل جوانی که پس از سربازی
بشنود یک نفر از نامزدش، دل بُرده
مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی
که به پرونده‌ی جرم پسرش برخورده

خسته‌ام مثل پسربچه که در جای شلوغ
بین دعوای پدر مادر خود گم شده است
خسته مثل زن راضی شده به مُهر طلاق
که پس از بخت بدش سوژه‌ی مردم شده است

خسته مثل پدری که پسر معتادش
غرق در درد خماری شده، فریاد زده
مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس
پسرش پیش زنش بر سر او داد زده

خسته‌ام مثل زنی حامله که ماه نهم
دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است
مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند
زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است

خسته مثل پدری گوشه‌ی آسایشگاه
که کسی غیر پرستار سراغش نرود
خسته‌ام بیشتر از پیرزنی تنها که
عید باشد نوه‌اش سمت اتاقش نرود

خسته‌ام کاش کسی حال مرا می‌فهمید
غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است
شده‌ام مثل مریضی که پس از قطع امید
در پی معجزه‌ای راهی مشهد شده است

مهدی فرجی

با این همه میدان و خیابان چه بگویم؟
با غربت مهمان‌کُش تهران چه بگویم؟

حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم
با این زن پتیاره‌ی عریان چه بگویم؟

از این یقه‌ آزادیِ میلاد کراوات
بر اسکلتِ فتح‌علی‌خان چه بگویم؟

از بُغضِ فراموشیِ «همت» به «مدرّس»
از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟

با دخترکِ فال‌فروشِ لبِ مترو
یا بیوه‌زنِ بچه‌ به دندان چه بگویم؟

زن با غمِ شش عایله با من چه بگوید؟
من با شکمِ گشنه به ایمان چه بگویم؟

با او که گل آورده دم شیشه‌ی ماشین
با لذت این شرشر باران چه بگویم؟

دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعر
با خشمِ دو مامورِ مسلمان چه بگویم؟

تا خرخره شهری به لجن رفته و حالا
ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم؟!

محسن عاصی

ترس یعنی کسی که پیدا نیست
ترس خونی‌ست مانده روی کاه
حال یک مرغ قبل سلّاخی
لحن یک نطق قبل استیضاح

خوردن آب و دانه قبل از مرگ
آخر قصّه‌ای که می‌دانی
فکر کردن به لحن یک چاقو‌
خستگی قبل یک سخنرانی

ترس یعنی که نعش مزرعه‌‌ را
پرت کردند پشت گاری‌ها
روز و شب کار کردنت با شوق
ترس یعنی اضافه‌کاری‌ها

دیالوگ کردن تو با سلاخ
کشتنت بی صدا، بدون حس
ترس یعنی توقع پاسخ
به سوالات مبهم مجلس

ترس یعنی کسی که پیدا نیست
یا دروغی که باد آورده
تهمت و خون چکیده از دستی
که نشسته‌ست پشت یک پرده

ترس چیزی‌ست مثل این لرزش
که کمی وارد صدات شده
ترس تصویر مرغ سر کنده‌ست!
ترس یعنی وزیر مات شده!

محسن نظری

مکتب عشق، احادیث و روایت دارد
که دل‌آزاری و آشوب، نهایت دارد

انتهای سفر عشق، هم‌این جاست که دل
عرض شرمندگی و قصد شکایت دارد

شکوه‌ها از تو و از درد جگرسوز من و
دل بی‌ذوق و سرِ سر به هوایت دارد

«سرپناه» از پس این قافیه‌ها می‌جویم
از دو چشم تو که سودای جنایت دارد

می‌روم، می‌روم از شهر تو هر چند هنوز
دل، هزاران غزل و قصه برایت دارد

بی‌هوا می‌روم و بند می‌آید نفسم
این نفس، بدرقم! عادت به هوایت دارد

ما که رفتیم بمان در دل این شهر شلوغ
که هزاران دلِ افتاده به پایت دارد

حسین جنّتی

چو غواصی که از صید صدف مایوس برگردد
نفس تا کی رود پایین و با افسوس برگردد؟

در این شهر خراب‌آباد، انسانی نخواهی یافت
وگر صد شیخ دیگر باز با فانوس برگردد

سیاست نیست اسرار نهان با دوستان گفتن
بسا پیک امین در جامه‌ی جاسوس برگردد

هم‌آن بهتر به کیش خویش برگردی که ممکن نیست
کلاغی از شب آیینه‌ها طاووس برگردد

نسیم پریشان

امشب برای دردسرهایم سر و سامان بیاور
دل‌تنگی‌ام را بقچه کن، داد از نی چوپان بیاور

شادم کن و بنشین کنارم قد چای و صحبت و بعد
با رفتن‌ات یک پشته مه از سمت لاهیجان بیاور

سبزینه‌پوشم از غزل‌هایی که از چشم تو جاری‌ست
من دشت‌های با تو آبادم، کمی ایمان بیاور

در هر نگاهت آذرخشی از تب و آزرم پیداست
بر لوت لب‌هایم هجوم بوسه‌ی باران بیاور

این شعر شاید آخرین برگ است از یک فصل بی تو 
با من بمان آرامشی را از پس طوفان بیاور

تو حکمران قطعی قصر کلام و قصه‌هایی
قیصر شو و نام‌آوری دیگر از این دوران بیاور

تا هر کجا می‌خواهی از من دور باشی، دور باش و...
نزدیک‌تر از من کجا داری؟ بگو، برهان بیاور 

در فصل زرد چتر مشکی‌ها، بیا و مرهم‌ات را 
بر غربت پس‌کوچه‌های زخمی تهران بیاور

سورنا جوکار

تلخ است، شیرین کن کمی طعم دهانم را
جای شراب از «بوسه» پر کن استکانم را

با موی تو هی در خیالم شعر می‌بافم
با روسری آجر نکن این قدر نانم را

«بوسیدمت، آتش گرفتم، مثل سیگاری...»
با دست خود بر باد دادم دودمانم را

ای هم‌کلاسی با تو بودن ارزشش را داشت
یک بار دیگر هم بیفتم امتحانم را

من دوست عقلم ولی هم‌دست دل هستم
هر جا بخواهی می‌کشانم کاروانم را

غلام‌رضا سیستانی

دامنت باغی‌ست از انگورها
گریه‌ات لبخند مینیاتورها

گرم مثل رنگ‌های چشم توست
سایه‌روشن‌های آباژورها

قمصری در روسری داری که هست
دورگل‌برگ لبت زنبورها

دیدنت از دور هم زیباست... ها
مثل آواز دهل از دورها

لعبت حافظ، بخارا شهر نیست
این سپاهان، بم و نیشابورها

مژده موعود یسنا سوشیانت
دختر رویایی وخشورها

خنده کن تا نت بگیرد ذوالفنون
گوشه‌ی شهناز را در شورها

مریم جعفری آذرمانی

بدونِ قُل هُوَاللّهی شبم را سر نمی‌کردم
به جز قرآن و جدول‌ضرب را از بر نمی‌کردم

چه حکمِ مطلقی در خاک و خون خاندانم بود؟
که بی‌اذن پدر هرگز لبم را تر نمی‌کردم

اگر در کودکی شاعر نبودم خوش‌زبان بودم
که از پرحرفی‌ام گوش فلک را کر نمی‌کردم

سرانگشتی نهایت می‌رساندم تا کلید برق
ولیکن دست‌کاری توی خیر و شر نمی‌کردم

بزرگم مثل این پرسش: چرا در کودکی‌هایم
خدا را خوب می‌دیدم ولی باور نمی‌کردم

الهام دیداریان

چون آفتاب مرده‌ی عصر زمستانم
«غم» مثل بختک باز هم افتاده بر جانم

می‌خواستم پیروز این میدان شوم اما
افتادم از پا ناگهان در آخرین خوانم

انگار قسمت بوده تنها سر کنم یک عمر
با شادی ناچیز و غم‌های فراوانم

من عاشقم از تلخ و شیرینت نمی‌رنجم
مغرور شو هر جور می‌خواهی برقصانم

بیهوده می‌گیرند فالم را که می‌دانم
من، زندگی دشوار، اما، مرگ آسانم

تنها مرا بگذار با حال خودم ای «عقل»
از این‌که پابندت شدم عمری پشیمانم

سودابه مهیجی

تا نفس‌گیرم نکرده گریه‌های این غروب
سرخی آفاق را از چشم‌های من بروب

گم شوم شاید شبیه وعده‌ی دیدار در
بادهای بی‌شمال و آسمان بی‌جنوب

هیچ بیداری شبیه رسم این دیدار نیست
نیمه‌شب‌هایی که می‌بینم تو را در خواب، خوب

نیمه‌شب‌هایی که ماه از حسرت دیدار تو
می‌کند در نقره‌زار خواب‌های من رسوب

قحط‌سال عشق هم آمد عزیزا! پس چه شد
خرمن آن وعده‌هایی را که دادی خوب، خوب؟

بی تو نه چاهی، نه راهی، نه خدایی مانده است
آه! تنها کعبه‌ای دارم که از سنگ است و چوب

ای غم یوسف که در دل پادشاهی می‌کنی!
سر به این سینه به این دیوار زندان کم بکوب

غیب و پیدا هر چه باشی من می‌آموزم تو را
اِنّ ربّی یَقذِفُ بالحقِّ علّامُ الغُیوب*

* سوره سبا آیه 48

بهمن صباغ‌زاده

گلخانه می‌گردد فضای خانه از بویت
کم کرده روی دشتی از گل را گل رویت

سرخی روی گونه‌هایت لاله‌ی خودرو
کندوی لبریز از عسل، چشمان جادویت

محو تماشای توام از بس هماهنگ است
عنّابی لب‌هایت و زیتونی مویت

جان مرا در دست داری و به هم وصل است
نبض من و آهنگ موزون النگویت

هر روز با پیغمبر چشمان تو همراه
هر شب فریبم می‌دهد شیطان ابرویت

گل‌های گیسویت برای سال نو کافی‌ست
شب‌ها بهاری دارم از گل‌های گیسویت

جواد نعمتی

در من اگر چه خاطره‌ای زنده مانده است
سنگی، کبوتران دلم را پرانده است

یعنی اگر به روی تو لبخند می‌زنم
دستی به زور، خنده به کامم نشانده است

بهمن صباغ‌زاده

هر چند دایم لای چرخ عاشقان چوب است
با این وجود احوال‌مان - شُکر خدا - خوب است

من با دلم دیوانه‌ات هستم نه با عقلم
در کارزار عشق، بی‌شک، عقل مغلوب است

هر بوسه‌ات بر بازویم حِرز یمانی شد
عاشق همیشه در پناه امن محبوب است

لب باز کردی و دلم صد باغ گل وا شد
لبخندهایت موج مروارید مرغوب است

باری، ملالی نیست تا وقتی که می‌خندی
زیبای من! حال تمام عاشقان خوب است

جواد نعمتی

رخساره‌اش سی‌ساله اما پاک و کودک بود
قربانی یک ارتباط نامبارک بود

می‌گفت اهل هر چه فکرش را کنی هستم
اما خودش اهل محلی سمت قلهک بود

دستش دعا می‌شد دوا می‌شد و گل می‌داد
من باغ بی‌بر بودم و دنیا مترسک بود

ماشاءالله ده‌دشتی


راه می‌افتد به دنبالت اگر بسیار چشم
نور خورشیدی! که دارت با تنت پیکار چشم

باغبانم، حاصل یک عمر سعی و کوشش است
آی گلچین غریبه، از گُلم بردار چشم

راز ما نقل و نبات گعده‌ی همسایه‌هاست
یا تو جایی گفته‌ای یا داشته دیوار چشم

با نگاهی می‌توان فهمید وقت رفتن است
بارها گفتی برو! ماندم ولی این‌بار، چشم!

می‌روم پنهان شوم، دیگر نمی‌یابی مرا
بعد من بر سنگ قبرم لحظه‌ای بگذار چشم

ناصر حامدی

مثل یک جنگل پاییزی سرما خورده
شده‌ام بی‌رمق و غم‌زده و تا خورده

اخم کن، زخم بزن، تلخ بگو، سر بشکن
قالی آن گاه عزیز است که شد پا خورده

ماهی کوچک اگر دل نسپارد چه کند؟
بس که آب و نمک از سفره‌ی دریا خورده

عشق، داغ است و دوای تن سرد من و تو
دور آتش بنشینیم دو سرما خورده؟

برسانید به یوسف که سرافراز شدی
هر چه سنگ است به بیچاره زلیخا خورده

برسانید از او صرف نظر خواهم کرد
نرساند اگر از آن لب حلوا خورده!

جواد نعمتی

آرام و بی‌بهانه نشست و نفس کشید
دور خودش برای همیشه قفس کشید

چیزی نگفت و قطره‌ی اشکی چکید و بعد
در سینه‌اش نوازش عشقی عبث کشید

باران شد و طراوت خود را به من سپرد
دست مرا گرفت و به دشت طبس کشید

شهریور تنش هیجانی همیشه بود
مرداد دست‌های مرا بوالهوس کشید

نارس نبود میوه‌ی جامانده بر درخت
پس اشتیاق چیده شدن را ملس کشید

خود را پرنده دید و مرا آشیانه کرد
ترسید و دل‌شکسته شد و پای پس کشید

چشمی کشید و رو به نگاهم نشانه رفت
جاری شد انعطاف تنش را ارس کشید

شهراد میدری

تاج مویت دست‌باف از شهر تبریز آمده
زرد و نارنجی، طلارنگ و دل‌انگیز آمده

چشم‌هایت امپراتوریِ عشقی گم‌شده
سرمه‌دان نقره با باران یک‌ریز آمده

نازخاتون آپادانایی و خون‌خواه عشق
فر بشکوهت سپاهی غرق تجهیز آمده

لشکری پا در رکاب تو درختان صف به صف
تیغی از شاخه به دست و پا به مهمیز آمده

خش‌خش  برگ است و باد از تیسفون تا پارسه
نامه‌های پاره‌ی خسروی پرویز آمده

طاق کسرای دو ابروی تو بعد از قرن‌ها
فکر رویارو شدن با ظلم چنگیز آمده

تیشه‌ی فرهاد روی پلک خط میخی‌ات
حضرت شیرین سوار اسب شبدیز آمده

تو پوروچیستای زرتشتی و آتشدان به دست
قلبت از شهریوری گرم و شررخیز آمده

غصه‌ها را تارومار از خنده‌ی خود می‌کنی
ماه مهرت با شبی غمگین گلاویز آمده

حکمرانی کن پس از این پادشاه فصل‌ها
آمدن‌های تو یعنی فصل پاییز آمده

سورنا جوکار

نخواهی دید جز من در کسی این سربه‌راهی را
برای بردن دریا بیاور تنگ ماهی را

جدا کردی مسیر خویش را از من، ولی دستی
به هم پیوند داده انتهای این دوراهی را

مرا می‌خواهی اما در مقابل شرط هم داری
دوباره زنده کردی دوره‌ی مشروطه‌خواهی را

برای دیدنت فرقی ندارد راه و بی‌راهه
به مقصد می‌رسانم هر مسیر اشتباهی را

به عشقت هر کسی شاعر شد از میدان به در کردم
زمانی «مولوی» و این اواخر هم «پناهی» را