ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
چند روزی میشود مثل خزر توفانیام
من فدای چشمهاتم دلبر گیلانیام
سبز جنگلهای گیلان سبز چشمان شماست
حافظ چشم توام، مامور جنگلبانیام
صد قصیده شرح چشمانت کنم بیفایده است
شاعر قرن ششم هستم خود خاقانیام
ارمغانت شاخهای زیتون منجیل است و من
امپراطوری بدون افسر یونانیام
بی تو خورشیدی ندارد آسمان لحظههام
من هوای رشت هستم دایماً بارانیام
نوجوانم کرده چشمت این خود نوستالوژی است
سخت بیتاب تب عشقی دبیرستانیام
بیقرارم بیقرارم بیقرارم بیقرار
من تپشهای تنی با روح سرگردانیام
کور خواهم کرد چشمی را که دنبالت کند
با غرور و غیرتی در خون کردستانیام
چه سهمی دارد از عطرت، پریشانزاد بیچاره
دماغ بوکشیدن هم، ندارد باد بیچاره
مخدر میشود بعد از نفسهای تو اکسیژن
مسیرش هم نمیافتد به تو معتاد بیچاره
«غم محرومیت» یعنی نمیبینند رویت را
همین اقشار مستضعف، همین افراد بیچاره
ببین دلتنگیات کج کرده راه آفرینش را
که من در اصل آزادم ولی آزاد بیچاره
خدا ذوقی به من داده که تنها از تو «ننویسم»
چه ظلمی کردهام در حق استعداد بیچاره
نمینالم که در شأن شریفم نیست رسوایی
اساساً بغض یعنی تودهای فریاد بیچاره
ببین دلتنگیات در خون من جاریست، بعد از من
چهقدر اندوه موروثی، چهقدر اولاد بیچاره
نمیداند که با عطرت چه سکری میفشاند باد
همین جریان سرگردان بیبنیاد بیچاره
غزل چشمت غزل مویت غزل لبهات بانو جان
خدا رحمش بیاید بر مخاطبهات بانو جان
نگاهت منتقدها را حسابی بیزبان کرده
و شاعرهای سردرگم که در شبهات بانو جان
غنایی راه رفتنها، حماسی عشوه کردنها
چه میچسبد برای ما مجربهات بانو جان
تبم تند است و هذیانم مفاعیلن مفاعیلن
دعا کن قسمتم باشد تو و تبهات بانو جان
•
رسیدم روی این بیتی که عمرش یازده قرن است
و میپرسم به شکلی که مودبهات بانو جان:
تو مرصاد العبادی یا فروغ کشف الاسراری
که رندی میگذارد سر به مکتبهات بانو جان؟
تو لامذهبترین شعری که خیلی دوستش دارم
به مِی سجاده رنگین شد و شد لبهات بانو جان
من دهکدهای دورم و تو مثل قطاری
تنها هیجانم شدهای، گاهگداری
لبهای تو کشف همهی جاذبهها بود
وقتی که به لبخند تو افتاد اناری
در معرض لبخند تو بسیار شبیه است
احوال دل دلهرهدارم به شکاری
در ذهن زمان درک دل تنگ من این است
معصومیت جوجه در اندیشهی ماری
رفتار زمان با من متروکهی خاموش
بادی که گذر میکند از روی مزاری
حس میکنم این خانه مرا میخورد آخر
مثل بشر عصر حجر در دل غاری
زایندهی زاری شده طبعی که طرب داشت
این قابله بعد از تو شده «خاک سپاری»
وقتی که نباشی گذر عمر به چشمم
هر چند غنیمت، نمیارزد دو هزاری
در هر مطبی رای پزشکان من این است
دلتنگ به دیوانگی محض دچاری
تنهایی من مشکل فقدان بشر نیست
گفتم به همه خیر، که گویم به تو آری
قصه با طعم دهان تو شنیدن دارد
خواب، در بستر چشمان تو دیدن دارد
وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم
دست در دست تو هر کوچه دویدن دارد
تاک، از بوی تَنَت مست، به خود میپیچد
سیب در دامنت احساس رسیدن دارد
بیخ گوش تو دلاویزترین باغ خداست
طعم گیلاس از این فاصله چیدن دارد
کودکی چشم به در دوخته ام... تنگ غروب
دل من شوقِ در آغوش پریدن دارد
«بوسه» سربستهترین حرف خدا با لب توست
از لب سرخ تو این قصه شنیدن دارد..!
در سالهای ممتد مصلوب بودن
عیسی ندارد چاره جز ایوب بودن
ما هم که از نسل سپیداران نبُردیم
میراث چندانی به غیر از چوب بودن
ای کاش ابری، کفتری، موجی بیاید
ای کاش مردی از تبار خوب بودن
مردی که از نسل غزلهای نجیب است
در عین طوفان- سینگی محجوب بودن
در دست ما این قلبهای منتظر، زرد
این چشمهای قرنها مرطوب بودن
دورشان هلهله بود و خودشان غرق سکوت
«ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت»
شام ای شام! چه کردی که شد انگشتنما
کاروانی که فقط دیده جلال و جبروت
نیزهای رفته به قد قامت سرها برسد
دستها بسته به زنجیر ولی گرم قنوت
شهرِ رسوا، به تماشای زنان آمده است
آه! یک مرد ندیده است به خود این برهوت
«آسمان بار امانت نتوانست کشید»
کاش باران برسد، یَوْمَ وُلِد، یَوْمَ یَمُوت