کنون که خواب میرود ز چشمهای غافلم
به صف بایستید ای خیالهای باطلم
گذشت و رفت هر چه بود و آنچه هست میرود
از این عبورِ غیرِ غم، نگشته هیچ حاصلم
چهقدر یکنواخت شد: من و زمین و زندگی
به آسمانِ هیچ کس چرا نمی رود دلم؟
فراریام از این شبه که چشم واکنم شبی
در این درنگ بنگرم خمیده ماهِ کاملم
کسی مرا کمک کند که نیشهای عقربه
بدون صبر لحظهلحظه میشوند قاتلم
زبس شکسته توبه را دلم، میان موجها
شکسته قایقِ دعا، نمیبرد به ساحلم
پر از دریغ و حسرتم خدای مهربان من!
مرا دوباره خلق کن، هنوز مانده در گلم