«ناز» اگر در «بغل نرم» خیابان خوب است
«عشق» در پهنهی مهجور بیابان خوب است
•
از خدا خواستم آسوده نباشم ای عشق
با تو اوضاع جهان بیسروسامان خوب است
من سفارششدهی دست لسانالغیبم
«زیر شمشیر غمت رقص کنم» ـ آن خوب است
و چه زیباست نبردی که تو دشمن باشی
مرگ ـ از دست تو با زخم فراوان خوب است
با تو هر چیز خوشآیند و جهان: زیبایی است
با تو پاییز قشنگ است و زمستان خوب است
چه قدر ردشدن از زیر درختان زیباست
چه قدر بر لب این پنجره: باران خوب است
•
عطش توست ـ گوارای وجودم شده است
گاه یک درد به اندازهی درمان خوب است
شوکران هوسی شهد تو را تلخ نکرد
لذّت طعم عذاب تو کماکان خوب است
در جشنهای رنگین، در خندههای زیبا
چشمم نخورد آبی، از چشمهی تماشا
•
میزش کنار من بود اما چه دور بودند:
دستان کوچک من، از دستهای «سارا»
انگار بسته بودند دست من و تو عهدی ـ
از لحظهی نخستین، از ابتدای دنیا
انگار خوانده بودند در گوش چشم و دستم ـ
ـ قانون عشق این است: «تنها» برای «تنها»
•
شاید اگر نبودی، شاعر شدن غلط بود
شاید نمیسرودم، هرگز، ترانهای را
بر من ببخش اگر گاه، حرفی مکدّرت کرد
بیآفتاب بودم مثل تمام شبها
میخواستم بتابی، تنها، به روزن من
میخواستم نباشی: رود هزار دریا
اگر آن ترکش تهدید، بدن میخواهد
طفل این خاک، نه قنداق، کفن میخواهد
زیر پوتین پلشتان اگر این خاک رود
زندگی، پیرهن مرگ، به تن میخواهد
حفظ حیثیت دریا به -فقط- ساحل نیست
موجهای قدر، صخرهشکن میخواهد
او به ویران شدن رابطه میاندیشد
آن که صد فاصله بین تو و من میخواهد
او به جریان من و تو نگران مینگرد
او از این خرّمی رود، لجن میخواهد
آه از آن دشت، که در آن نخروشد رودی
آه از آن رود که مرداب شدن میخواهد
•
کاش در معرکهی مرگ، شهیدی باشم
آن که ذرات تنش، خاک وطن، میخواهد
در کار جهان هیچکس ابهام ندارد
تنها غم عشق است که فرجام ندارد
ما سوختهها طعمهی هموارهی عشقیم
این آتش کهنه هوس خام ندارد
از روز و شبم جز تو ندارم خبر ای ماه
دیوانگی من سحر و شام ندارد
بگذار که با یاد تو غافل شود از تو
این مرغک وحشی خبر از بام ندارد
هر چند پریشان ولی آسودهترینم
دیوانه، غم گردش ایام ندارد
ماییم و غمی کهنهتر از روز نخستین
تا سلسلهی درد سرانجام ندارد
بگذار چموشانه رهایم کنی ای دل
بگذار بگویند: دلی رام ندارد
بگذار برای همه بیواسطه باشی
مانند شرابی که غم جام ندارد
آرامش مرداب برای تو عذاب است
تو رودی و جریان تو آرام ندارد