ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
به غزلریزیِ چشمان قشنگت سوگند
نیستم جز به سرِ زلف پریشان تو، بند
زندگی زهر هلاهل شده در من، اما
به پذیرایی لبهای تو هستم خرسند
خوب دانست که پلکی بزنی، میمیرم
آنکه زد جان و دلم را به نگاهت پیوند
تلخی قهوهی بیعشقی خود را خوردم
تا رسیدم به فریمان تو، ای معدن قند
اصفهان، از دهنت گز به جهان صادر کرد
یزد، قطاب خودش بار زد از آن لبخند
فتح شیراز دلم کردهای و چشمم کور
گر چه نگشوده به میل خودم این قلعهی زند
این خروشانی من دوریِ از دریاش است
راه دِه تا که به پای تو بمیرد اروند
گر چه پاخورده دل اما، همه جا وصف من است
نخ گیسوی تو در رج رج این فرش مرَند
وطنش گرمی آغوش تو بود این سرباز
مُرده و زنده شده تا که نبینی تو گزند
تپهای بودم و میلاد من از عشق تو بود
اگر این گونه جهانی شده این برج بلند
شعرهایم همه هذیان تبآلودیام است
طبع بیخواب من از آتش دردت، گِلهمند
حال من دستخوش آمدن و رفتن توست
رفتنت باز به احوال خرابم زده گند
چشم من خشک، چو دریای ارومیه شدهست
اشک من ابر شد و رفت ببارد به سهند
•
«خانهای ساختهام بی در و بی پنجره و
بی تراس و کف و بی پرده و بی بام! بخند»
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1395 ساعت 13:40
در این عدم که هنر نیست غیرِ بیهنری
منم که جلوه ندارم برای جلوهگری
کجاست باور انسان در این شکستهزمان؟
ـ زمانِ جنبل و جادو، زمان دیو و پری ـ
کجا عجیبتر از این که با مداد سپید
خطوط تیره کشیدند روی لفظ دری
کنار این همه ویرانه، این منم که هنوز
دلم خوش است به ترمیمِ خانهی پدری
تمام شاعریِ من شبیهِ مولانا
مورّخ است به هجریِّ شمسی و قمری