هر چهقدر این روزها دستان من تنهاترند
چشمهایت شب به شب زیباتر و زیباترند
رازداریهای من بیهوده است، این چشمها
از تمام تابلوهای جهان گویاترند
این چه تقدیری است که عشقِ من و انکارِ تو
هر دو از افسانهی آشیل نامیراترند؟
من پَر کاهی به دست باد پاییزم ولی
چشمهای روشنت از کهربا گیراترند
یک قدم بردار و از طوفان آذر پس بگیر
برگهایی را که از شلاّق بارانها تَرَند
باد میآید، درخت نارون خم میشود
شاخههای لُخت از دستانِ من تنهاترند
امروز اگر آمیزهی تنهایی و دردند
یادت میآید، با تو چشمانم چه میکردند؟
در ذهن من منظومهای در حال تشکیل است
سیارههای کوچکش دورِ تو میگردند
بیتو که خورشید تمام ماهها هستی
شبهای گرمِ نیمهی مرداد هم سردند
مرداد گفتم..؟ آه!.. آری ماه خوبی بود!
ای کاش میشد روزهایش باز برگردند
اصلاً نپرسیدی که شهریور چه با من کرد
شبهای تاریکش به روز من چه آوردند
حالا مواظب باش چون پاییز هم گاهی
کاری ندارد برگ ها سبزند یا زردند
در دست من بگذار آن دستان تنها را
در من بریز آشوب آن چشمان زیبا را
حیف است جای دیگری پهلو بگیری عشق!
پهلوی من پایین بیاور بادبانها را
بیطاقتیهای تو را آغوش وا کردم
مانند بندرها که توفانهای دریا را
بر صخرههای من بکوب اندوههایت را
بر ماسههایم گریه کن غمهای دنیا را
اسم تو را بردم لبان تشنهام خشکید
مثل دهان نیل وقتی اسم موسی را
جنگ چیز نفرتانگیزی است وقتی مادرت
هی سراغت را بگیرد از منِ همسنگرت
جنگ چیز نفرتانگیزی است وقتی هشت سال
هفتسینت را بیارد جبهه، تنها خواهرت
نفرتانگیز است وقتی که تو بعد هشت سال
میگذاری لحظهای خود را به جای همسرت:
«دخترت دندان که در میآورد تو نیستی
نیستی وقتی که تاتی میکند نیلوفرت
میرود مدرسه اما نیستی، کِش میرود
جملهسازیهاش را از نامههای آخرت
دخترت قد میکشد، میآیی اما خستهای
سوخته در آتش دیروزها بال و پرت
سوخته بال و پرت، سرمای ترکشهای جنگ
مانده مثل کوه یخ در جایجای پیکرت»
جنگ چیز نفرتانگیزی است از مادر بپرس
که میآید هفتهای شش روز بالای سرت