نقاب آهنین بر روی و زوبین و سپر در دست
به لشکرگاه آمد خشمگین، «دنکیشوت» سرمست!
که: بگشودم قلاع غرب و بردم گنجها از شرق
کنون فرجام تاریخ است و خوان آخرم بایست..!
بگو ای «سانچو»! کو دروازه تا بگشایمش چالاک؟
کجا بندی است «دلسینا» که بر زینش نشانم چست؟
در این صحرای توفانزا که هر سو خفته اژدرها
بزن نی تا برآرم شش، بزن «هو» تا بدرّم شصت!
همی تازید و بر هر کوه و صخره، پنجهها یازید
چوناین از هر گل وحشی یکی دل برد و صد دل خست
گذشت از هیبت هلمند و جادوی قلل چون باد
که در پای دژی دشوار اسپش خورد با بن بست
به رقص آمد دژ... آنک! اشتران مست... و دنبالش
صدای دختر کوچی که قلب کوه را بگسست
بگفت: این است آن رازی که بشنید آدم از حوا
غزلهای سلیمانی که صد بلقیساش از خود رست!
رمید از پهلوان دلبر، چو موری کو برآرد پر
«دن» از شوقش گهی با ابر و گه با باد میپیوست
رسید آنجا که جوشان بود خون تاک از تریاک
هزاران جام آتشگون بلند و، کوه و کیهان پست!
فتاد از اسپ حیران و به دریا زد دل سوزان
نقاب از چهره افکند و طلسم باستان بشکست
سرش چرخان و قلبش جام خون حلقهی دیوان
که عطشان سوخت در بحری که گاهی نیست، گاهی هست!
کژ و مژ، بیسوار، آخر دو اسپ رمزده راندند:
- شقایق یا گل خشخاش، آری مساله این است!
وقتی که حکمرانِ چمن، باد میشود
اول تبر حوالهی شمشاد میشود
دیگر چه مکتب و چه مرام و چه مسلکی
در گلشنی که قبلهنما باد میشود
بلبل خموش، غنچه گرفتار، گل ملول
یعنی چمن، مدینهی بیداد میشود
جایی که سنگ، زمزمهی عشق سردهد
آنجاست که تیشه قاتل فرهاد میشود
یک عمر آن که بود مجلد به جلد دوست
درگیر و دار حادثه جلاد میشود
نه آدم است اگر آدمی خطا نکند
وفا کنیم مگر عمر ما وفا نکند
خدا کند که خدای من آن خدا باشد
مباد دل به خدایان دهم... خدا نکند
فریب شعبدهبازان خنده را نخورید
کسی به گریهی این قوم اعتنا نکند
بگو به صوفی ملحد که شاهدی بس کن
برو به شیخ بگو بعد از این ریا نکند
به پیشگاه خدا گر چه قرب او کم نیست
بگو برای خدا بیش از این دعا نکند
بگو به خانهی ما دزد خانگی زده است
دلی که مخزن اسرار اوست وا نکند
بگو که آخرتش را بر آب خواهم ریخت
اگر قیامت این راز بر ملا نکند
دل شکسته ما بیکفن شکفتهتر است
سر بریدهی ما فکر خونبها نکند
شکوه ما همه در بستن لب و نفس است
دل حریر مرا شکوه بوریا نکند
فرشته بودم و آدم شدم، خطا کردم
یقین بدان که خطاپوش ما خطا نکند
بگو به حرمت آن روزهای که نگرفتیم
نمازهای قضا را کسی قضا نکند
عاشقان از گوَن دشت عطش، تاقترند
ماهیانی که اصیلاند در اعماقترند
دورهی آینگی سر شده یا آینه نیست؟
مردم کوچهی آیینه بداخلاقترند
واعظا! موعظه بگذار که وعّاظ عزیز
به تقلاّی گناه از همه مشتاقترند
راستی را اگر از نان و خورش نیست خبر
این گدایان ز چه از پادشهان چاقترند؟
پسران و پدران بیخبر از حال هماند
روز محشر پدران از پسران عاقترند
بعد از این نام من و گوشهی گمنامیها
که غریبان جهان شهرهی آفاقترند
بس شنیدم داستان بیکسی
بس شنیدم قصه دلواپسی
قصه عشق از زبان هر کسی
گفتهاند از نی حکایتها بسی
حال از من بشنو این افسانه را
داستان این دل دیوانه را
چشمهایش بویی از نیرنگ داشت
دل دریغا! سینهای از سنگ داشت
با دلم انگار قصد جنگ داشت
گویی از با من نشستن ننگ داشت
عاشقم من، قصد هیچ انکار نیست
لیک با عاشق نشستن عار نیست
کار او آتش زدن؛ من سوختن
در دل شب چشم بر در دوختن
من خریدن ناز او نفروختن
باز آتش در دلم افروختن
سوختن در عشق را از بر شدیم
آتشی بودیم و خاکستر شدیم
از غم این عشق مردن باک نیست
خون دل هر لحظه خوردن باک نیست
از دل دیوانه بردن باک نیست
دل که رفت از سر سپردن باک نیست
آه! میترسم شبی رسوا شوم
بدتر از رسواییام، تنها شوم
وای بر این صید و آه از آن کمند
پیش رویم خنده، پشتم پوزخند
بر چنین نامهربانی دل مبند
دوستان گفتند و دل نشنید پند
پیش از این پند نهان دوستان
حال هم زخم زبان دوستان
خانهای ویرانتر از ویرانهام
من حقیقت نیستم، افسانهام
گر چه سوزد پر، ولی پروانهام
فاش میگویم که من دیوانهام
تا به کی آخر چنین دیوانگی؟
پیلگی بهتر از این پروانگی!
گفتمش: آرام جانی، گفت: نه
گفتمش: شیرینزبانی، گفت: نه
میشود یک شب بمانی، گفت: نه
گفتمش: نامهربانی، گفت: نه
دل شبی دور از خیالش سر نکرد
گفتمش؛ افسوس! او باور نکرد
چشم بر هم مینهد، من نیستم
میگشاید چشم، من من نیستم
خود نمیدانم خدایا! کیستم
یک نفر با من بگوید چیستم؟
بس کشیدم آه از دل بردنش
آه! اگر آهم بگیرد دامنش
با تمام بیکسیها ساختم
دل سپردم، سر به زیر انداختم
این قماری بود و من نشاختم
وای برمن، ساده بودم باختم
دل سپردن دست او دیوانگی است
آه! غیر از من کسی دیوانه نیست
گریه کردن تا سحر کار من است
شاهد من چشم بیمار من است
فکر میکردم که او یار من است
نه، فقط در فکر آزار من است
نیتاش از عشق تنها خواهش است
دوستت دارم دروغی فاحش است
یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت
بغض تلخی در گلویم کرد و رفت
پایبند جستوجویم کرد و رفت
عاقبت بیآبرویم کرد و رفت
این دل دیوانه آخر جای کیست؟
وان که مجنونش منم لیلای کیست؟
مذهب او هر چه باداباد بود
خوش به حالش کاین قدر آزاد بود
بی نیاز از مستی مِی، شاد بود
چشمهایش مست مادرزاد بود
یک شبه از عمر سیرم کرد و رفت
بیست سالم بود، پیرم کرد و رفت