ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
باغبان! غنچه نچیدم، ز من آزرده مشو
پارههای جگر است این که به دامن دارم
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1387 ساعت 08:43
من که در لختترین موسم بیچهچه سال
تشنهی زمزمهام
بهتر آن است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشهی مرغی بکشم
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1387 ساعت 08:41
عید است و میوزد نفس روشن بهار
جاری ست آب و آینه از دامن بهار
آب زلال، آینهی بید پیر شد
پلکی تکاند چشمت و شهری اسیر شد
عید است از حوالی اسفند میروم
تا عشق، تا ترانه و لبخند میروم
آغوش میگشایم و آغاز میشوم
مثل دریچه رو به سحر باز میشوم
عید است و باید از نفس گل مدد گرفت
از نغمههای قدسی بلبل مدد گرفت
باید ترانه، صحبت پنهان ما شود
باید زبان عشق، غزلخوان ما شود
باید کنار پنجره رفت و سپید شد
باید به بام عشق بر آمد، شهید شد
عید است و من شبیه نگاه تو، روشنم
سر شارم از بهار، پر از سرو و سوسنم
جاریست از زلالی پیراهنم، غزل
میبارد از نگاه و دل روشنم، غزل
عید است و عشق میوزد از چارسوی من
گل کرده رود گمشدهای در گلوی من
عید است و آسمان و زمین، لالهپرور است
هفت آسمان، سپیدی بال کبوتر است
پر گشته از زلالی خورشید، ساغرم
سرشار از آسمان، پَر بال کبوترم
گل میشوند ماسه و شن زیر پای من
کف میزنند برگ درختان برای من
دی رفته، خیمه در نفس عید میزنیم
عید است پنجه بر دف خورشید میزنیم
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1387 ساعت 08:41
خانمانسوز بود آتش آهی، گاهی
نالهای میشکندش پشت سپاهی، گاهی
گر مقدّر بشود، سلک سلاطین پوید
سالک بیخبر خفته به راهی، گاهی
قصّهی یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی، گاهی
هستیام سوختی از یک نظر، ای اختر عشق
آتشافروز شود، برق نگاهی، گاهی
روشنیبخش از آنم که بسوزم چون شمع
روسپیدی بُوَد از بختِ سیاهی، گاهی
عجبی نیست، اگر مونسِ یار است رقیب
بنشیند بَرِ گل، هرزه گیاهی، گاهی
چشمِ گریان مرا دیدی و لبخند زدی
دل برقصد به بر از شوقِ گناهی، گاهی
اشک در چشم، فریبندهترت میبینم
در دلِ موج ببین صورتِ ماهی، گاهی
زردرویی نَبُود عیب، مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد خرمنِ کاهی، گاهی
دارم امید که با گریه دلت نرم کنم
بهرِ طوفان زده، سنگیست پناهی، گاهی
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1387 ساعت 19:13
در این دوْر احسان نخواهیم یافت
شکر در نمکدان نخواهیم یافت
جهان سربهسر ظلم و عُدوان گرفت
در او عدل و احسان نخواهیم یافت
سگِ آدمیرو ولایت پُر است
کسی آدمیسان نخواهیم یافت
بهدوْری که مردم سگی میکنند
در او گرگ چوپان نخواهیم یافت
توقّع در این دوْر دردِ دل است
در او راحتِ جان نخواهیم یافت
به یوسفدلان خویِ لطفوکرم
از این گرگطبعان نخواهیم یافت
از اینسان که دین روی دارد به ضعف
در او یک مسلمان نخواهیم یافت
مسلمان همه طبع کافر گرفت
دگر اهل ایمان نخواهیم یافت
شیاطین گرفتند روی زمین
کنون در وی انسان نخواهیم یافت
بزرگان دولت کِراماند لیک
کرم زین کریمان نخواهیم یافت
سخاوت نشان بزرگی بُوَد
ولی زین بزرگان نخواهیم یافت
سخا و کرم دوستیِ «علی» است
که در آلمروان نخواهیم یافت
و گر زآنک مطلوبِ ما راحت است
در ایّامِ ایشان نخواهیم یافت
در این شوربختی بهجز عیشِ تلخ
از این ترشرویان نخواهیم یافت
در این مردگان جان نخواهیم دید
و ازین مُمْسِکان نان نخواهیم یافت
توانگرْ دلی کن، قناعت گزین
که نان زین گدایان نخواهیم یافت
از این قوم نیکی توقّع مدار
کز این ابر باران نخواهیم یافت
در این چار سو آنچ مردم خورند
بهغیرِ غم، ارزان نخواهیم یافت
مکن رو تُرُش زآنک بیتلخوشور
اِبایی بر این خوان نخواهیم یافت
چو یعقوب و یوسف در این کهنهحبس
مقام عزیزان نخواهیم یافت
بهجز بیت احزان نخواهیم دید
بهجز کیدِ اخوان نخواهیم یافت
به دردی که داریم از اهلِ عصر
بمیریم و درمان نخواهیم یافت
بگو سیف فرغانی و ختم کن
در این دوْر احسان نخواهیم یافت
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1387 ساعت 19:12
هر روز با انبوهی از غمهای کوچک
گم میشوم در بین آدم های کوچک
سرمایهی احساس من مشتی دوبیتی است
عمری است میبالم به این غمهای کوچک
گلبرگها هم پاکیام را میشناسند
مثل تمام قطره شبنمهای کوچک
با آن که بیهودهست اما میسپارم
زخم بزرگم را به مرهمهای کوچک
پیچیده بوی محتشم مثل نسیمی
در سینههامان این محرمهای کوچک
غمهایمان اندازهی صحرا بزرگاند
ما را نمیفهمند آدمهای کوچک!
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1387 ساعت 19:11
دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفتهی ما را ببین و دلگشایی کن
دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست
ببین به گوشهی چشمی و خودنمایی کن
ز روزگار میاموز بیوفایی را
خدای را که دگر ترک بیوفایی کن
بلای کینهی دشمن کشیدهام ای دوست
تو نیز با دل من، طاقتآزمایی کن
شکایت شب هجران که میتواند گفت
حکایت دل ما با نیِ «کسایی» کن
بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم
تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن
نوای مجلس عشاق نغمهی دل ماست
بیا و با غزل «سایه» همنوایی کن
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1387 ساعت 19:10
کارِ جهانِ خراب از بادا ـ مبادا گذشته
آخر چهگونه بگویم: آب از سرِ ما گذشته
در انتظارِ رسولاند این قومِ در خود معطّل
غافل از اینکه پیمبر از نیل تنها گذشته
این خطّ سرسبزی و این باغ و بهاران ـ ببینید!
یعنی که رودِ زلالی روزی از اینجا گذشته
در پای عهدی که بستیم ـ ای عشق! ـ ما با تو هستیم
یکشب غریبانه بگذر، بنگر چه بر ما گذشته
آن خشکسالی تو را هم خوار و خسیسانه پرورد؟!
پنهان مکن گندمت را ... روز مبادا گذشته
اُفتان و خیزان و سوزان بادی وزید از بیابان
میگفت مجنونِ خسته از خیرِ لیلا گذشته
در نسخهی آخرینم، دلخون طبیبم نوشته
باید مدارا کنی، مرد! کار از مداوا گذشته
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1387 ساعت 19:09
بی نگاهِ عشق، مجنون نیز لیلایی نداشت
بی مقدس مریمی، دنیا مسیحایی نداشت
بی تو ای شوق غزلآلودهی شبهای من
لحظهای حتی دلم با من همآوایی نداشت
آن قدر خوبی که در چشمان تو گم میشوم
کاش چشمان تو هم این قدر زیبایی نداشت
این منم پنهانترین افسانهی شبهای تو
آن که در مهتاب باران، شوقِ پیدایی نداشت
در گریز از خلوت شبهای بیپایان خود
بی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی نداشت
خواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنم
زیر بارانِ نگاهت شعر معنایی نداشت
پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود
قایقی میساختم آن جا که دریایی نداشت
پشت پا میزد ولی هرگز نپرسیدم چرا
در پس ناکامیام تقدیر، جاپایی نداشت
شعرهایم مینوشتم دستهایم خسته بود
در شب بارانیات یک قطره خوانایی نداشت
ماه شب هم خویش میآراست با تصویرِ ابر
صورت مهتابیات هرگز خودآرایی نداشت
حرفهای رفتنت این قدر پنهانی نبود
یا اگر هم بود، حرفی از نمیآیی نداشت
عشق اگر دیروز روز از روزگارم محو بود
در پسِ امروزها دیروز، فردایی نداشت
بی تو اما صورت این عشق، زیبایی نداشت
چشمهایت بس که زیبا بود، زیبایی نداشت
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1387 ساعت 19:08
صدها فروغ دروغین، در انعکاس وجودم
چون شمع کوچک مسکین، در قصر آیینهکاری
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1387 ساعت 19:07