آتشی بودم که چون ققنوس برگشتی به من
مثل فردوسی و خاک توس برگشتی به من
رستم دستانی از من ساختی، درجنگ دیو
آخرش مانند کیکاووس برگشتی به من
مثل «شهر اندلس» دربازی فتح و سقوط
در اذان آخرین ناقوس برگشتی به من
با هویتهای گوناگون، به نام گفتگو
بارها در هیئت جاسوس برگشتی به من
هر زمان امید در دل داشـتی رفتی، ولی
در عوض وقتی شدی مأیوس برگشتی به من
مثل «خان زند» و «برگشتن به شیراز»، آمدی
حیف در یک دورهی منحوس برگشتی به من
شاه قاجاری که بعد از امر به قتل امیر
با دریغ وحسرت و افسوس برگشتی به من
هر چه بردی فکر کردی باز هم کم بوده است
بارها مثل «سـپاه روس» برگشتی به من
مثل یک کشتی یونانی، به شکلی ناگهان
از دل اعماق اقیانوس برگشتی به من
همچنان «ماه بلند» و چون «امیر بیگزند»
در خودت وقتی شدی محبوس برگشتی به من
وقت گردش هر زمان از دیو و دد گشتی ملول
نیمهشب با پتپت فانوس برگشـتی به من
حین سرعت، دُور اگر برداشتی در جادهها
باز با یک «دندهی معکوس» برگشتی به من
•
بارها در طی روز از خاطرم رفتی، ولی
باز هر شب مثل یک کابوس برگشتی به من
تو حوض آیینهام کسی هی سنگ میندازه
مریم! یکی داره گلومو چنگ میندازه
این عکسهای نوجوون رو صفحهی گوشی
هر شب منو یاد زمان جنگ میندازه
یاد رضا، یاد ایوب عمّهجان، یادِ
دانشجوهای کوی دانشگاه و خردادِ...
یاد روزای سبز و شبهای بنفشی که...
این روزا دائم تو سرم آهنگ فرهاده
باز کوچهها باریکن و بستهست دکّونا
باز خونهها تاریکن و شب تو خیابونا
با گیسای قیچی شده بیدای مجنونن
اونا که دارن از گلوی باغ میخونن
اینترنتت قطعه نمیشه حرف زد اما
دلتنگی و دلواپسی کم نیست این شبها
بدجور دلتنگم میدونی؟ خیلی دلگیرم
از غصه از دلواپسی هر روز میمیرم
دلگیرم از دست چراغایی که خاموشن
یا اونها که دارن درخت سرو میفروشن
ما کم نذاشتیم، تا میشد از آشتی گفتیم
از بذر امیدی که تو دل کاشتی گفتیم
از آدمیت از شرف از عشق، آزادی...
از چیزایی که پا روشون نگذاشتی گفتیم
ما با اونا از لذت پرواز گفتیم و
اونا برامون خواب زنجیر و قفس دیدن
ما رو چقدر از بازیشون بیرون نگه داشتن
ما رو چقد تنها به چشم خار و خس دیدن
کاشکی میشد راحت صدا زد صبح فردا رو
کاشکی میشد خوابید فقط خوابید شبها رو...
کاشکی میشد بیچشم گریون رد شد از این دود
کاشکی میشد تو خواب گذشت این برف و سرما رو
کاش این روزا یک قصه بود از روزگاری دور
کاش میپریدیم از سرِ دی تا بهاری دور
کاش باورامون باورای اون قدیما بود
میشد نشست و منتظر شد تا سواری دور...
بدجور دلتنگم میدونی؟ خیلی دلگیرم
از غصه از دلواپسی هر لحظه میمیرم
اینترنتت قطعه نمیشه حرف زد اما
دلتنگی و دلواپسی کم نیست این شبها
کاشکی ببینیم آخرش خورشید فروردین
با گیسای رنگ طلاش میشینه رو پرچین
کاش بشکنه با خندههای روشنی یک روز
این بغض بیدرمون و این غمباد بیتسکین
بی تو اگر بهار بیاید، غریبه است
هر کس به این دیار بیاید غریبه است
حسی اگر جوانه زند در وجود من
هر جور هم که بار بیاید غریبه است
شاید که آشنا بشوم با کسی، ولی
وقتی سر قرار بیاید، غریبه است
با اولین قطار بیاید، غریبه است
با آخرین قطار بیاید غریبه است
با آدمی عجیب به دیوانگیِ من
حتی اگر کنار بیاید، غریبه است
رانندهی یدککش امداد جادهای است
هر قدر هم به کار بیاید، غریبه است
بعد از تو هر کسی که بیاید به سمت من
حتی هزار بار بیاید، غریبه است
•
کردم وصیت اینکه پس از مرگ، غیر تو
هر کس سر مزار بیاید، غریبه است
به قفسسوخته گیریم که پر هم بدهند
ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند
حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس
تلخکامی است اگر شهد و شکر هم بدهند
همهی غصهی یعقوب از این بود که کاش
بادها عطر که دادند... خبر هم بدهند
ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم
چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند
قوت ما لقمهی نانی است که خشک است و زمخت
بنویسید به ما خون جگر هم بدهند
دوست که دلخوشیام بود فقط خنجر زد
دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند
خستهام مثل یتیمی که از او فرفرهای
بستانند و به او فحش پدر هم بدهند
از درد، ترکخورده و از زخم، کبودیم
کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم
او میرود و هر قدمش لاله و نسرین
ما سنگتر از قبل، همانیم که بودیم
ما شهرتمان بسته به این است، بسوزیم
با داغ، عزیزیم که خاکستر عودیم
تن رعشه گرفتیم که با غیر نشسته است
از غیرتمان بود، نوشتند حسودیم
جوگندمی از داغ غمش تار به تاریم
در حسرت پیراهن او پود به پودیم
پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است
دلتنگ به یک خندهی او زود به زودیم
بر سقف اگر رستن قندیل، فراز است
ما نیز همانیم، فرازیم و فرودیم
یک روز میآید و بماند که چه دیر است
روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیم
بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم
آمد بِبَرد آنچه ز تو تازه سرودیم