شب است و باز چراغِ اتاق میسوزد
دلم در آتش آن اتّفاق میسوزد
در این یکی دو شبه حال من عوض شده است
و طرز زندگیام کاملاً عوض شده است
صدای کوچه و بازار را نمیشنوم
و مدتی است که اخبار را نمیشنوم
اتاق پر شده از بوی لالهعباسی
من و دومرتبه تصمیمهای احساسی
اتاق، محفظهی کوچک قرنطینه
کنار پنجره... بیمار... صبحِ آدینه
کنار پنجره بودم که آسمان لرزید
دو قلب کوچک همزاد همزمان لرزید
نگاههای شما یک نگاه عادی نیست
و گفتهاید که عاشقشدن ارادی نیست
چه ناگهانی و ناباورانه آن شب سرد
تب تکلّف تقدیر زیر و رویم کرد
تو حُسنِ مطلع رنجیدن و بزرگ شدن
و خط قرمز دنیای کودکانهی من
من و دوراهی و بیراههها و زوزهی باد
و ماندهام که جواب تو را چه باید داد
شب است و باز چراغ اتاق میسوزد
به ماه یک نفر انگار چشم میدوزد
چهگونه میگذرند این مراحل تازه؟؟...
هزار پرسش و خمیازه پشت خمیازه
هوای ابری و اندوهِ باید و شاید
هنوز پنجره باز است و باد میآید
چهقدر خستهام از فکرهای دیرینه
به خواب میروم اینجا کنار شومینه
چراغ خانهی ما نیمهروشن است انگار
و خوابهای تو دربارهی من است انگار
چراغ خانه، چراغ اتاق روشن نیست
هنوز آخر این این اتفاق روشن نیست