دو گام مانده به هم سیبی از هوا افتاد
چه اتفاق قشنگی میان ما افتاد
دو گام مانده به هم لحظهها طلایی شد
فضا پر از هیجانهای آشنایی شد
نه حزن ماند و نه حسرت نه قیل و قال و نه غم
سکوت بود و تماشا دو گام مانده به هم
زمین پر آینه شد زیر گام ما دو نفر
فضا شلوغ شد از ازدحام ما دو نفر
نگاه ما دو نفر در هجوم هم گم شد
دو گام مانده به هم ناگهان قدم گم شد
دو گام مانده به هم اصل عاشقی این است
رسیدن و نرسیدن چهقدر شیرین است
حکایت از شب سردی است خسته در باران
من و تو بیخبر از هم نشسته در باران
که ناگهان شب من غرق حسِّ و حال تو شد
فضای خانه سراسر پر از خیال تو شد
عجیب آن که تو هم مثل من شدی آن شب
دچار حس خیالی شدن شدی آن شب
به کوچه خواند صدای خوش امید مرا
تو را به کوچه کشید آن چه میکشید مرا
قدم زدم شب آیینه را محل به محل
ورق زدم دل دیوانه را غزل به غزل
برای هدیه چشمانمان به یکدیگر
نیافتم غزلی از سکوت زیباتر
من و تو شیفته هم دو آشنا در راه
شبیه لیلی و مجنون قصهها در راه
به یک محله رسیدیم بوی ناز آمد
دلم دو کوچه جلوتر به پیشواز آمد
به پیچ کوچه رسیدیم شب، بهاری شد
نگاهمان به هم افتاد عشق جاری شد
نگاهها پر ناگفتههای کهنه ولی
سکوت بود و فقط رفت و آمد غزلی
•••
دو گام مانده به هم عمر جاودان بودم
که در حضور تو بالاتر از زمان بودم
به سرنوشت غریبم خوش آمدی بانو
در انتظار تو رنجور سالیان بودم
شبیه ماهی تنهای کوچک سهراب
اسیر آبی دریای بیکران بودم
دلم لبالب خون بود و خندهام بر لب
چنین به چشم میآمد ولی چنان بودم
از آن غروب در آن سایه باغ یادت هست
که رفته تا ته تصنیفی از بنان بودم؟
« تو گرم چایی خود بودی و دلم میگفت
که: کاشکی لب خوشبخت استکان بودم»
چهقدر بیتو در این کوچه سرزنش دیدم
چهقدر با همه کوچه مهربان بودم
اگر بدون تو بلبلزبانیام گل کرد
و گر به خاطر برگی ترانهخوان بودم
کنار فرصت تهمینهای اگر رستم
و گر بدون تو در کار هفتخوان بودم
همآن حکایت رد گم کنی است قصه من
مرا ببخش اگر محو دیگران بودم
به یاد چشم سیاه ستارهریز تو یود
اگر مسافر شبهای آسمان بودم
•••
دو گام مانده به هم سیبی از هوا افتاد
چه اتفاق قشنگی میان ما افتاد
درست روی سر ما فضا شرابی شد
سمند دختر خورشید آفتابی شد
چهارچوب در خانههای دِه گُل کرد
که از بهار نفسهای ما تناول کرد
هنوز دهکده مست از خم لبالب ماست
دو گام مانده به هم ماجرای هر شب ماست
سرگذشتی بیسرانجام است و آنی بیش نیست
بشنو اما از زبان بیزبانی بیش نیست
پرتوی یک لحظه آمد در دلم تابید و رفت
آری آن آتش که میسوزاند آنی بیش نیست
سالهای سال دنبال کسی بودم ولی
آن چه در دل مینشیند بینشانی بیش نیست
عشق را بر بیستون بادها حک کردهاند
قصه فرهاد و شیرین داستانی بیش نیست
قصه پروانه جانا آخرش خاکستر است
داستانهای حماسی هفتخوانی بیش نیست
عشوه معشوقه باید خاک را آتش کند
آن که اخمی میکند نامهربانی بیش نیست
پیش آن آتشنشان باید شبی بر باد رفت
آن که سرگردان شود بی خانومانی بیش نیست
راه دل را پای سر پیماید اما آن چه را
عقل من قد میدهد از نردبانی بیش نیست
عاقلان گفتند فکر آب و نان باشم ولی
شکر، در خورجینم از غم آب و نانی بیش نیست
پیش از این گفتم که جانم را نثارت میکنم
من غلط کردم پشیمانم که جانی بیش نیست
عشق، عالم را سراسر دست نابودی دهد
حیف در دستان این عالم توانی بیش نیست
من نمیگویم که دیدم عشق با جانم چه کرد
آن چه را گفتیم و گفتند از گمانی بیش نیست
قصه از این باب میگویم که شبها بگذرد
ور نه فصل بیتو بودنها خزانی بیش نیست
راست میگویند حرف عشق کار حرف نیست
هر چه گفتم خوب میبینم بیانی بیش نیست
ادامه مطلب ...