شکر خدا که اهل جدل همزبان شدند
با هم به سویِ کعبة عزّت روان شدند
شکر خدا که گردنهگیران محترم
بر گلّههای بی سر و صاحب شبان شدند
شکر خدا که کمکمک از یاد میرود
روزی که پشت نعش برادر نهان شدند
شکر خدا که مسجد و محراب شهر نیز
یکباره ـ پوستکنده بگویم ـ دکان شدند
جمعی، چنان قدیم، هر آن را که سر فراشت
قربان مادر و پدر و خانمان شدند
یعنی دوباره دشمنِ سوگندخورده را
با استخوان سینة خود نردبان شدند
مانند بارهای دگر بعدِ گیر و دار
بر خون خویش و نعش پدر میهمان شدند
*
هر کس به گونهای به هدر داد آن چه داشت
یک عدّه هم که سگ نشدند استخوان شدند
زبان شکر، سستی کرد محصول فراهم را
و آخر آسمان واپس گرفت از ما همین کم را
در این گندم، نمیدانم کدام ابلیس مخفی شد
که قابیل مجسّم کرد فرزندان آدم را
من این فصل تباهی را از آن هنگام حس کردم
که مسجد نیز پنهان کرد در خویش ابنملجم را
و سقّایان این امّت ـ خداشان تشنهکُش سازد ـ
بر اسماعیل و هاجر نیز بستند آب زمزم را
جدا کردند دست از شانههای ما همان قومی
که میبستیم روزی شانههای زخمی هم را
به جُرم هفتخوان قربانی نامردمی گشتن...
نکُشت این چاه، ننگ آن برادر کُشت، رستم را
حلق سرود پاره، لبهای خنده در گور
تنبور و نی در آتش، چنگ و سَرَنده در گور
این شهرِ بیتنفّس لَتخوردة چه قومی است؟
یک سو ستاره زخمی، یک سو پرنده در گور
دیگر کجا توانبود، وقتی که میخرامد
مار گزنده بر خاک، مور خورنده در گور
گفتی که جهل جانکاه پوسیدة قرون شد
بوجهل و بولهبها گشتند گَنده در گور
اینک ببین هُبل را، بُتهای کور و شَل را
مردان تیغ بر کف، زنهای زنده در گور
جبریل اگر بیاید از آسمان هفتم
میافکنندش این قوم، با بالِ کنده در گور
عاقبت زنجیر ما را چون کلاف
بافت محکم این عمو زنجیرباف
بافت محکم این عمو زنجیرباف
بعد از آن افکند پشت کوه قاف
*
برّهها! فکری برای خود کنید
چون شبان و گرگ کردند ائتلاف
اینک این ماییم؛ نعشی نیمهجان
کرکسان گرد سر ما در طواف
ما ضعیفان تا چه مُرداری کنیم
پهلوانان را که اینجا رفت ناف
آن یکی صد فخر دارد بر کلاه
گرچه بی شلوار شد روز مصاف
آن یکی دیگر به آواز بلند
حرف حق را گفت، امّا در لحاف
آن یکی دیگر به صد مردانگی
میکند تا صبح، عین و شین و قاف
آن دگر مانده است تا روشن شود
فرق آب مطلق و آب مضاف
کارگاه آسمان تعطیل باد
تا که برگردد جناب از اعتکاف
*
الغرض مثل برنج تازهدم
در چلوصاف کسان گشتیم صاف
جهد مردان عمل کاری نکرد
مرحبا بر همّت مردان لاف
ای بشر! خانه نهادی و نگفتی خام است
کفر کردی و نگفتی که چه در فرجام است
چشم بستی و ندیدی که در آن یومِ شگفت
چه پدید آمد از این پرده بر این قومِ شگفت
ساعتی پیش دو تا کوزه لب جو پُر شد
به همان عادت هرروزه لب جو پُر شد
آن دو تا چشم، دو تا غنچة گل دید در آب
و دو لبخندِ خجالتزده لرزید در آب
ساعتی پیش دو تا کوزه لبِ جو میرفت
کوزهای اینطرف و کوزهای آنسو میرفت
آیا شود بهار که لبخندمان زند؟
از ما گذشت، جانب فرزندمان زند
آیا شود که بَرْشزن پیر دورهگرد
مانند کاسههای کهن بندمان زند
ما شاخههای سرکش سیبیم، عین هم
یک باغبان بیاید و پیوندمان زند
مشت جهان و اهل جهان باز باز شد
دیگر کسی نمانده که ترفندمان زند
نانی به آشکار به انبانما نهد
زهری نهان به کاسة گُلقندمان زند
ما نشکنیم اگرچه دگرباره گردباد
بردارد و به کوه دماوندمان زند
روئینتنیم، اگرچه تهمتن به مکر زال
تیر دوسر به ساحل هلمندمان زند
سر میدهیم زمزمههای یگانه را
حتّی اگر زمانه دهانبندمان زند
کیست برخیزد از این دشتِ معطّل در برف؟
میدَوَد خونِ کسی آن سویِ جنگل در برف
کیست برخیزد و این مویة مدفون از کیست؟
بوی کمبختی ما میدهد، این خون از کیست؟
کیست برخیزد و در جوش، چه میبینم؟ آه!
خونِ معصوم سیاووش، چه میبینم؟ آه!
دستِ امدادِ که بود اینسوی پَرچین واماند؟
این خدا کیست که در خوانِ نخستین واماند؟
آی دوزخسفران! گاهِ دریغ آمدهاست
سر بدزدید که هفتاد و دو تیغ آمدهاست
طعمة تلخ جحیمید، گلوگیرشده
چرکِ زخمید ـ که کوفه است ـ سرازیر شده
مرا
لابهلای کدام خاطره جا گذاشتهای
که اینقدر بوی تو را میدهم؟!
مرا
به کدام آرزو پیوند دادهای
که اینقدر
احساس سنگینی میکنم؟!
مرا
برای کدام تنهایی
نگاه داشتهای؟!
بر رواق مدوّر دوران
مینویسیم و هر چه باداباد
مرد این قصهی تهمتنکش
شرفش را به نان نخواهد داد
من مرید پیمبر دردم
از نَهمردان امان نمیگیرم
با روان گرسنه میمیرم
صِله از سُفلگان نمیگیرم
کاش میشد تو به من از تو و من بنویسی
کمی از خانم و آقای سخن بنویسی
کاش میشد که به مردی که به من میماند
از بدآموزیِ خوبِ تنِ زن بنویسی
تو که آغوش و صدایت خود اقیانوس است
مصلحت نیست که از لای و لجن بنویسی
بهترین جنس بساط منی و الزاماً
باید از داغی بازار بدن بنویسی
قطعهی خواستنت را که نوشتی، بد نیست
«غزلی در نتوانستن من» بنویسی
من، تاوان بیهوده زیستنم
تاوان آن عشقم که پیش از پگاه مرد
پیش از بوسهها
صدای گریه میآید ز دشت پشت سرم
دوباره داغ که خواهد نشست بر جگرم
گفتند از زبان درختان سخن نگو
با خاک از ضرورت باران سخن نگو
گفتند ما که پنجره داریم و آفتاب
پس دیگر از سیاهی زندان سخن نگو
گفتند این زمانه زمان حجابهاست
این گونه از حقیقت عریان سخن نگو
گفتند ما به حکم خدا سر سپردهایم
از وعدهی خلافت انسان سخن نگو
گفتند ما به خاک ترکخورده قانعیم
از جلگهها برای بیابان سخن نگو
گفتند ما به پاکی این برکه دلخوشیم
از جویبار خون و خیابان سخن نگو
گفتم: «چه روزگار غریبیست... آی عشق»
گفتند هم از این و هم از آن سخن نگو