آتشی بودم که چون ققنوس برگشتی به من
مثل فردوسی و خاک توس برگشتی به من
رستم دستانی از من ساختی، درجنگ دیو
آخرش مانند کیکاووس برگشتی به من
مثل «شهر اندلس» دربازی فتح و سقوط
در اذان آخرین ناقوس برگشتی به من
با هویتهای گوناگون، به نام گفتگو
بارها در هیئت جاسوس برگشتی به من
هر زمان امید در دل داشـتی رفتی، ولی
در عوض وقتی شدی مأیوس برگشتی به من
مثل «خان زند» و «برگشتن به شیراز»، آمدی
حیف در یک دورهی منحوس برگشتی به من
شاه قاجاری که بعد از امر به قتل امیر
با دریغ وحسرت و افسوس برگشتی به من
هر چه بردی فکر کردی باز هم کم بوده است
بارها مثل «سـپاه روس» برگشتی به من
مثل یک کشتی یونانی، به شکلی ناگهان
از دل اعماق اقیانوس برگشتی به من
همچنان «ماه بلند» و چون «امیر بیگزند»
در خودت وقتی شدی محبوس برگشتی به من
وقت گردش هر زمان از دیو و دد گشتی ملول
نیمهشب با پتپت فانوس برگشـتی به من
حین سرعت، دُور اگر برداشتی در جادهها
باز با یک «دندهی معکوس» برگشتی به من
•
بارها در طی روز از خاطرم رفتی، ولی
باز هر شب مثل یک کابوس برگشتی به من
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نیی شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت : کین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست ؟
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنیت را سوختم
زان که می گفتی نی ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است