ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
با کبوترهایِ ایوان تو همقد نیستم
عاشق پروازم اما من در این حد نیستم
در جوار پنجره فولاد حالم خوب شد
هر کجا غیر از حرم باشم، فقط «بد نیستم»
حاجتم را میدهی حتماً، صبوری میکنم
خستهام، بیطاقتم، اما مردّد نیستم
ذرهای گندم مرا پابند صحنت میکند
من که محتاج لب ایوان و گنبد نیستم
از خودم میپرسم آیا جز حرم دنیا کجاست؟
من کجای عالَمم وقتی که مشهد نیستم؟
این سفر سربههواتر، این سفر عاشقترم
حق بده! این بار تنها و مجرد نیستم
موقع برگشتن از مشهد خیالم راحت است
خوب یا بد، هر چه باشم، آنکه آمد نیستم
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1395 ساعت 01:02
دورشان هلهله بود و خودشان غرق سکوت
«ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت»
شام ای شام! چه کردی که شد انگشتنما
کاروانی که فقط دیده جلال و جبروت
نیزهای رفته به قد قامت سرها برسد
دستها بسته به زنجیر ولی گرم قنوت
شهرِ رسوا، به تماشای زنان آمده است
آه! یک مرد ندیده است به خود این برهوت
«آسمان بار امانت نتوانست کشید»
کاش باران برسد، یَوْمَ وُلِد، یَوْمَ یَمُوت
سوختیم از داغ غفلت، سوختیم ای خامها
دانهها را چیدهاند اما به سوی دامها
هر که پای برگهها را، مست، امضا میکند
پای خون را باز خواهد کرد در حمامها
این جماعت نیست! جمعی از فراداهای ماست
ساز خود را میزند تکبیرةالاحرامها
ای مسلمان! دین نداری لااقل آزاده باش
کفرها گاهی شرف دارند بر اسلامها
راه سختی پیش رو داریم بعد از کربلا
سنگها در کوفهها، دشنامها در شامها
آه اگر مولا چراغ خیمه را روشن کند
آه اگر روشن شود تاریکی ابهامها
آه از آن بزمی که بعد از لقمههای چرب و نرم
جامهای زهر مینوشیم از «برجام»ها
تیغ شعرم تیز شد اما غلافش میکنم
موسم صلح و سکوت است و زبان در کامها
بارها وعده دادند دینها
شک ندارند در آن یقینها
با گل و سیب و قرآن میآیی
میگذاریم در هفتسینها
مردگان کاش باشند آن روز
یا بیایند دنیا جنینها
میکِشی دست بر روی عالم
میشود پاک، چین از جبینها
گفتهاند آسمان مَرکب توست
شاید از ابر باشند زینها
گنجها ختم رنج زماناند
میشود باز، مشت زمینها
تیغ بر نیششان، نوششان باد!
مارهایی که در آستینها...
کفههای عدالت مساویست
بین پایین و بالانشینها
مهربانی و در موسم تو
رسم، رحم است بر خوشهچینها
عصر خوبیست عصر ظهورت
آرزو میکنم بعد از اینها -
تا دم آخرم با تو باشم
از «قلیلٌ مِن الآخِرین»ها
نمیخواهم از هیچ کس، هیچ چیزی
که از آبرویم بماند پشیزی
از احساس خیری ندیدم، شکستم
در آغوش این عشقهای غریزی
عزیزم! از آنجا جلوتر نیایی
شما از همآن دور خیلی عزیزی!
به تنهاییام گفتهام خستهام من
خودت باید این بار چایی بریزی
بکِش پرده را، پنجره مال من نیست
ندارم به جز شعر، راه گریزی
یکی از صحن انقلاب آمد، رفت مهمانسرا غذا بخورد
یک کبوتر که فیش دستش نیست، آمده در حرم هوا بخورد
قصر ما صحن قدس و آزادیست، نه از این قصرهای درویشی!
بگذارید هر که میخواهد، فیشها را دوتا دوتا بخورد
یا امام غریب! میدانی، تو خودت مکهی فقیرانی
فقر یعنی کسی تمام عمر، حسرت مشهد تو را بخورد
مرهم آوردهای، غم آوردیم یا سریعالرضا! کم آوردیم
هیچ کس نیست بین آقایان، که به جز تو به درد ما بخورد
بگذریم از گلایهها دیگر، شده حالم کنار تو بهتر
باید این زائرت نباتش را، با کمی نیت شفا بخورد