ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
پیرم ولی مثل جوانیها سرم داغ است
با این که خاموشم ولی خاکسترم داغ است
من بر خلاف عدهای از مرگ میترسم
از فکر مردن در جهنم بسترم داغ است
آیینهها تنها تَرَک را یاد من دادند
یک نیم من یخ کرده، نیم دیگرم داغ است
پیغمبر عشقم ظهورت را مسجل کن
بازار «من ایمان به تو میآورم» داغ است
دارم به پایان میرسم کمکم ملالی نیست
اما هنوز از گفتن تو دفترم داغ است
قلم اینک به تمنای تو در رقص آمد
این چه نی بود که با نای تو در رقص آمد
این چه نی بود که بر صفحه به جز لا ننوشت
تا که بر کرسی الّای تو در رقص آمد
قلم است این به کفم شعلهی آتش شده است
یا به دستم ید بیضای تو در رقص آمد
مستیام سلسلهی هستیام از پای گسست
تا که در سلسله مینای تو در رقص آمد
تشنه ام ساقی لبتشنه بیاور جامی
سرخوش آن کس که به صهبای تو در رقص آمد
موج در موج فرات از هیجان کف میزد
تا که در علقمه سقای تو در رقص آمد
خرّم آن سر که به پای تو شود خاک، حسین
ای خوش آن دست که در پای تو در رقص آمد
قلم از پای فتادهست و به سر میگردد
ساقی تشنهلب از علقمه بر میگردد
ساقی تشنهلب از علقمه سرمست آمد
آن چونآن دست بیفشاند که بیدست آمد
آب، آتش شد و در حسرت لبهای تو سوخت
لب آب از عطش حل معمای تو سوخت
کفی از آب گرفتی و به آن لب نزدی
چه در آن آینه دیدی که سراپای تو سوخت
«یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
صوفی از خندهی می در طمع خام افتاد»
صوفی خام توام در طمع جام توام
هر که سرمست تو شد نیک سرانجام افتاد
ساقی تشنهلبانید و جهان مست شماست
گر چه بیدست زمام دو جهان دست شماست
مجتبیٰ فرد
دوشنبه 23 شهریورماه سال 1394 ساعت 09:17
اسم شناسنامهایت جابهجا شده
یک گوشه چسپ خورده و جایی جدا شده
اصلاً درست نیست که تو دست بردهای
اصلاً چهطور سنّ تو این گوشه جا شده؟
حالا بلندقدتر و زیباتر و بزرگ
مردی جسور جای تو از عکس، پا شده
تو توی این لباس نظامی عقاب نه
یک غنچه بین این همه گلهای وا شده
دل جزء کوچکیست برای رها شدن
وقتی که ذرهذره تنت مبتلا شده
دستت منوّری شده در بادهای داغ
دستی که خسته از قفس شانهها شده
امواج رادیو سر هم جیغ میکشند
صالح شهید... نه... نشده... یا... چرا شده
در آخر تشهد مادر خبر رسید
جبران چند سال نماز قضا شده؟
زنهای خانه کفش تو را جفت میکنند
پایت اگر چه طعمهِی خمپارهها شده
مردان ده بر آب روان حجله ساختند
دستان خواهران تو زیر حنا شده
حالا شناسنامهی تو سنگ سادهایست
آنجا به نام کوچک تو اکتفا شده
این گونه تکههای اونیفرم خونیات
پرچم برای صلح در این روستا شده
مجتبیٰ فرد
یکشنبه 22 شهریورماه سال 1394 ساعت 10:51
فکر کن قهوه بنوشی ته فالت باشد
بعد از این دیدن او فرض محالت باشد
از خدا ساده بپرسی که تو اصلاً هستی؟
گریهات باعث تکرار سوالت باشد
چمدان پر بکنی خاطرهها را ببری
عکسهایش همهی عمر، وبالت باشد
روز و شب قصه ببافی که تو را میخواهد
باز پیچیدهترین شکل خیالت بشد
توی تنهایی خود فکر مسکّن باشی
قرص اعصاب فقط چارهی حالت باشد
پاکت خالی سیگار و شب و بیخوابی...
فکر کن قهوه بنوشی ته فالت باشد!
•
«ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری»
قسمت ما نشد این عشق... حلالت باشد
بارها وعده دادند دینها
شک ندارند در آن یقینها
با گل و سیب و قرآن میآیی
میگذاریم در هفتسینها
مردگان کاش باشند آن روز
یا بیایند دنیا جنینها
میکِشی دست بر روی عالم
میشود پاک، چین از جبینها
گفتهاند آسمان مَرکب توست
شاید از ابر باشند زینها
گنجها ختم رنج زماناند
میشود باز، مشت زمینها
تیغ بر نیششان، نوششان باد!
مارهایی که در آستینها...
کفههای عدالت مساویست
بین پایین و بالانشینها
مهربانی و در موسم تو
رسم، رحم است بر خوشهچینها
عصر خوبیست عصر ظهورت
آرزو میکنم بعد از اینها -
تا دم آخرم با تو باشم
از «قلیلٌ مِن الآخِرین»ها
دلم حکایت اسفنج زیر باران است
از آسمان تو جذب بلا چه آسان است
کمانکمان نظرت را کشیده ابرویم
سزای سینهسپر کرده تیرباران است
به خودنمایی اگر دم زدم زبانم لال
تمام آنچه که گفتم شکنج یک آن است
ربوده دین و دلم را و عقل و ایمان را
چهگونه صبر کنم، صبر نصف ایمان است
چه بازی است که چون چشم بندم ای پیدا
دلم ز گم شدن خویشتن هراسان است
منم کبوتر خرگوش بودهی دیروز
کلاه زیر سر توست تا مرا جان است
از آن غروب که تردستی تو دودم کرد
هنوز معرکهات در بساط میدان است
هنوز چوبه دار و جنازهای بر باد
هنوز نعش اسارت کف خیابان است
ماه در حلقهی گیسوش به دام افتاده
چشم این دهکده بر ماه تمام افتاده
هر ستاره که شبی خواست به پایش برسد
عاقبت سوخته و از سر بام افتاده
چشمهایش چِهقَدَر حال قشنگی دارند
مثل دو حبّهی انگورِ به جام افتاده
خم ابروش اگر قوس کمان نیست ولی -
ذوالفقاریست که از دست نیام افتاده
دستها خوشهی انگور که از شانهی تاک
رگ یک حادثه در نبض کدام افتاده؟!
آب را ریخته در جام دو دستش امّا:
این حلالیست که بدجور حرام افتاده
چه پیامیست که زیباتر از آن ممکن نیست
گر چه دو واژه از این متن پیام افتاده
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 19 شهریورماه سال 1394 ساعت 23:19
کبوتر تو... نه بی بال و بی پرم... افسوس
غزال خسته؟ از آن نیز کمترم... افسوس
نگاه کردی و گفتی دلت غریب کجاست؟
غریب توست ولی جای دیگرم، افسوس
میان این همه فانوس راه گم کردم
از آفتاب تو فیضی نمیبرم افسوس
دخیل پنجره فولاد توست دستانم
نشد زیارتت اما میسرم... افسوس
نشستهام بنویسم برای تو شعری
ردیف کرده غزل در برابرم افسوس
اگر فقط غزلی... نه اگر فقط بیتی
قبول طبع تو افتد نمیخورم افسوس
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1394 ساعت 23:34
در این ظلامِ سیهکاری، سلام بر تو که بیداری
نهان در این شبِ بیروزن نهالِ پنجره میکاری
ستارهبازیِ تقدیر است، شب است و ماه به زنجیر است
بخوان، دوباره بخوان، دیر است، تو از سپیده خبر داری
مگیر بر من اگر گردن به پالهنگِ زمین دادم
نبود رخصت هیهاتم ز بار ذلّت اجباری
در این همیشهی بیباران کویر تشنه فراوان است
تو - ای نبیرهی اقیانوس!- بگو که از چه نمیباری؟
هلا عقابِ افقپیما! مدارِ همهمه را بشکن
که خستهاند کبوترها از این دوایرِ تکراری
کسی فسانهی فردا را به خواب نیز نخواهد دید
مگر تو پردهی افسون را ز روی خاطره برداری
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1394 ساعت 21:05
ماه بالای سرت بود، سرت بالا بود
کوچهها ساکت و در سینهی تو غوغا بود
«پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست»
سهمت از بزم فقط نان و کمی خرما بود
رفتی از میکده تا مسجد و تکبیر زدی
«معجز عیسویت در لب شکّر خا بود»
«حالتی رفت که محراب به فریاد آمد»
سنگ از پشت نماز شب تو پیدا بود
«چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی»
و چه بیذوق جهانی که علی تنها بود!
عمق این چاه کجا و غم این آه کجا
که فقط آینهی غربت تو زهرا بود
«طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد»
هر که با حبّ تو آمد به میان از ما بود
«مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم»
کاش یک گوشه از ایوان نجف اینجا بود
مجتبیٰ فرد
دوشنبه 16 شهریورماه سال 1394 ساعت 23:52
شبیه قطرهی اشکی به راه افتادم
ستاره بودم و از چشم ماه افتادم
صدفصدف، پی دُرّی گرانبها گشتم
چهقدر در پی یوسف به چاه افتادم
از آن دوراهی دریا-چمن گذر کردم
ولی به دام دو چشم سیاه افتادم
حکایتیست جنون، بین عاقلان، دیدی
که چون جرقه به انبار کاه افتادم؟!
اراده کردهام این گونه عاشقت باشم
به دست و پای غمت دلبخواه افتادم
مجتبیٰ فرد
دوشنبه 16 شهریورماه سال 1394 ساعت 02:17
چه غم وقتی جهان از عشق نام تازه میگیرد
از این بیآبرویی، نام ما آوازه میگیرد
من از خوشباوری در پیلهی خود فکر میکردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه میگیرد
به روی ما به شرط بندگی در میگشاید عشق
عجب داروغهای! باج سر دروازه میگیرد
چرا ای مرگ میخندی؟ نه میخوانی، نه میبندی
کتابی را که از خون جگر، شیرازه میگیرد
ملالآورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت، غنچه را خمیازه میگیرد!
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 12 شهریورماه سال 1394 ساعت 03:34
زندگی کاش که بر وفق مرادت باشد
آنکه از یاد تو را برد، به یادت باشد
بعد از این از ته دل،کاش بخندی، نه فقط
خنده بر کنج لبت، از سر عادت باشد
غم نبینی گل من! اشک نبیند چشمت
از تو در یاد همه، چهرهی شادت باشد
آنقدر بخت به روی تو بخندد که فقط
حس هر کس که تو را دید، حسادت باشد
این همه غم که تو بر دوش کشیدی، ای کاش
جاش بر شانهی تو، مرغ سعادت باشد
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 11 شهریورماه سال 1394 ساعت 13:30
غرق یک خاطره باشی و به آخر بِرِسی
به غمانگیزترین صفحهی دفتر برسی
به سرت هی بزند تا بروی رو به عقب
که به یک حادثه یا یک غم بهتر برسی
از غزل کام بگیری و بسوزی هر شب
سر این رابطه این بار به باور برسی
عشق یعنی که بخواهی و بمیری، ای وای
آنقَدَر دیر، دمِ رفتن او سر برسی
با خدا عهد ببندی و بگوید باشد
دست آخر که به یک شانهی دیگر برسی
آرزوهای محال دل بی تو یعنی
لحظهای چشم ببندم، تو هم از در... برسی
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1394 ساعت 15:31
لبهای عمر از خندههای تا ابد دور است
وقتی در این ویرانسرا غم، امپراتور است
تا ابر، پلکی زد به هم کمرنگ شد خورشید
دانسته بودم چشمهای آسمان شور است!
پیداست از خمیازههای بزم تاکستان
پاییز، پایان شراب و مرگ انگور است
آن قدر گم شد آفتاب، آن قدر خم شد باغ
آن قدرها شلاق توفان، سخت و پُرزور است
که پیرهن از شانهی سبز درخت افتاد
برخیز برگِ بر زمین مانده! بلا دور است !
برخیز! من از فصل بیگنجشک میترسم
از قارقار بیسروپایی که مغرور است
دیگر کلاغان نوحهی تاریک میخوانند
خورشید سرد ِواپسین، پایش لب گور است
لبتشنه خوابیدند پای حوض گلدانها
شاید تو برگشتی و برگشتند بارانها
شاید تو برگشتی و شهریور خنکتر شد
دنیا کمی آرام شد، خوابید توفانها
شاید تو برگشتی و مثل صبح روز عید
پُر کرد ذهن خانه را تبریک مهمانها
آن وقت دور سفره میگویند و میخندند
بشقابها، چنگال و قاشقها، نمکدانها
آن وقت عطر چای لاهیجان و لیمو ترش...
آن وقت رفت و آمد شیرین قندانها...
•
تو نیستی و استکانها نیز خاموشند
ای کاش بودی تا تمام روز فنجانها...
ماه امشب کاملست و آسمان گیسوی او
سیزده شب ماهها در آرزوی روی او
ماه معصومم اگر چه رو گرفت از چشمهها
از ورای ابرها هم میرسد سوسوی او
پشت پلکم خم شد از این غم که عمری چشم من
بر تمام خلق رو انداخت الا روی او
چشم طماعی ندارم گر چه ماهم کامل است
قانعم حتی به یک دیدار از ابروی او
گاه خورشید آرزو دارد که شب روشن شود
تا زمین یک دم ببیند ماه را پهلوی او
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 4 شهریورماه سال 1394 ساعت 07:25
کوه، یخبندان دژخیمِ کلاهش را
برف این سنگینی سرد و سیاهش را
از بساط خاک بر میچید اگر خورشید
ناگهان میکرد افشا روی ماهش را
سردِ ساکت، سردِ در زنجیرِ بیفریاد
زندگی باور ندارد اشتباهش را
در زمستان ریشه بستن جرم این باغ است
پس کمر خم کرده تاوان گناهش را
•
آه شامِ تا ابد! خورشید روشن کو؟
در کجای این زمین گم کرده راهش را؟
مجتبیٰ فرد
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1394 ساعت 17:29