ببینید، ببینید، هلال رمضان را
برون ریزید از دل، همه ظنّ و گمان را
بمویید و برویید، بجویید و بپویید
بشویید عیان را و ببویید نهان را
چرا درد دل خویش نگفتیم به دلدار
چرا چاره نکردیم، پریشانی جان را
برون آورد ای کاش یکی واقعه ناگاه
از این وحشت اوهام، جهان نگران را
کدورت بزداییم، تباهی بتکانیم
علاجی بتوانیم مگر زخم زبان را
ببین دربهدرانیم، رها در شب بیماه
اگر دست نگیرند، من و گمشدگان را
عزیزا به هم آییم که سفیانی دوران
به هم ریخته امروز، زمین را و زمان را
دگر نوبت مهدی است درآییم به میدان
مگو لشکر دجال گرفته است جهان را
چرا این همه در خویش تنیدیم و دویدیم
چرا دور نکردیم ز خود نام و نشان را
نه شمسیم و نه عطار، نه خواندیم به یک بار
نه حلاج و نه شبلی، نه شیخ خرقان را
ندیدیم و نگفتیم حکایات الهی
نخواندیم یکی قصهی موسی و شبان را
همه روح شگفت است همه گنج نهان است
بیا پاس بداریم چنین درّ گران را
دکانی بگشودیم به سرمایهی جادو
اگر معجزتی نیست ببندیم دکان را
مقیمان حرم را مزن با دم شمشیر
مریز آبروی کس، مرنجان همگان را
منم طوطی ناچار مرا با خود مگذار
رها کن ز من این بار من آینهخوان را
منم طوطی و در من هر آیینه دم اوست
سخن های غریبی است من هیچمَدان را
از این ظلمت یکریز، جهان را به درآریم
سحر شد نشنیدید مگر بانگ اذان را؟
اگر عاشقی امروز به میدان عمل شو
اگر یوسفی امروز مرنجان اخوان را
مبندیم در نور به روی دل مستور
سحر شد بگشاییم مفاتیح جنان را
عزیزان منا کاش مبارک شود ایام
ببینید، ببینید، هلال رمضان را
نه آدم است اگر آدمی خطا نکند
وفا کنیم مگر عمر ما وفا نکند
خدا کند که خدای من آن خدا باشد
مباد دل به خدایان دهم... خدا نکند
فریب شعبدهبازان خنده را نخورید
کسی به گریهی این قوم اعتنا نکند
بگو به صوفی ملحد که شاهدی بس کن
برو به شیخ بگو بعد از این ریا نکند
به پیشگاه خدا گر چه قرب او کم نیست
بگو برای خدا بیش از این دعا نکند
بگو به خانهی ما دزد خانگی زده است
دلی که مخزن اسرار اوست وا نکند
بگو که آخرتش را بر آب خواهم ریخت
اگر قیامت این راز بر ملا نکند
دل شکسته ما بیکفن شکفتهتر است
سر بریدهی ما فکر خونبها نکند
شکوه ما همه در بستن لب و نفس است
دل حریر مرا شکوه بوریا نکند
فرشته بودم و آدم شدم، خطا کردم
یقین بدان که خطاپوش ما خطا نکند
بگو به حرمت آن روزهای که نگرفتیم
نمازهای قضا را کسی قضا نکند
عاشقان از گوَن دشت عطش، تاقترند
ماهیانی که اصیلاند در اعماقترند
دورهی آینگی سر شده یا آینه نیست؟
مردم کوچهی آیینه بداخلاقترند
واعظا! موعظه بگذار که وعّاظ عزیز
به تقلاّی گناه از همه مشتاقترند
راستی را اگر از نان و خورش نیست خبر
این گدایان ز چه از پادشهان چاقترند؟
پسران و پدران بیخبر از حال هماند
روز محشر پدران از پسران عاقترند
بعد از این نام من و گوشهی گمنامیها
که غریبان جهان شهرهی آفاقترند
بگذار کسی نداند این دنیا
حکایتش چه بود و
خندهی ماه
آتش کدام منظومه بود
بگذار
کسی نداند این دریا، تمام
اشک گمشدگان بود
چه شبهایی که پرپر شد چه روزانی که شب کردم
نه عبرت را فراخواندم نه غفلت را ادب کردم
برات من شبی آمد که در آیینه لرزیدم
شب قدرم همآن شب شد که در زلف تو تب کردم
شب تنهایی دل بود، چرخیدم، غزل گفتم
شب افتادن جان بود، رقصیدم، طرب کردم
تمام من همین دل بود دل را خون دل دادم
تمام من همین جان بود جان را جان به لب کردم
دعایی بود و تحسینی، درودی بود و آمینی
اگر دستی برآوردم، اگر چیزی طلب کردم
تو بودی هر چه اوتادم اگر از پیر دل کندم
تو بودی هر چه اسبابم اگر ترک سبب کردم
نظر برداشتن از خویش بود و خویش او بودن
اگر چیزی به چشم از علم انساب و نسب کردم
الهی عشق در من چلچراغی تازه روشن کن
ببخشا گر خطا رفتم، ببخشا گر غضب کردم
عاشق آن صخرههایم، ماه را هم دوست دارم
«کفش هایم کو؟...» که من این راه را هم دوست دارم
اشک با من مهربان است و تبسّم مهربانتر
شور و لبخند و دریغ و آه را هم دوست دارم
گر چه خارم، گاهگاهی راه دارم در گلستان
گرچه خاکم، خاک آن درگاه را هم دوست دارم
عاشقم بر ذکر «یا رحمان» و «یا حنّان» و «یا هو»
ذکر «یا منّان» و «یا الله» را هم دوست دارم
عاشق شمسم، ولی حلّاج را هم میپسندم
سوز و حال خواجه عبدالله را هم دوست دارم
یوسفی گم کردهام چون روزهای عمر و هر شب
سر فرو بردن درون چاه را هم دوست دارم
با غریبان زمین هر لحظه در خود میگدازم
راستش این غربت جانکاه را هم دوست دارم
شنبهها تا جمعهها را داغدار انتظارم
حسرت آن جمعهی ناگاه را هم دوست دارم
گر چه، مرگ - این خلوت نایاب - را هم میستایم
زندگی این فرصت کوتاه را هم دوست دارم
چیزی عوض نشده است
کوچک که بودیم
تو چشم میگرفتی
من قایم میشدم
حالا باد چشم میگیرد
درخت قایم میشود
ماه و زمین جایشان را عوض میکنند
دریا میسوزد
موجها جر میزنند
توفان لیلی میکند
چیزی عوض نشده است
دنیا چشم گرفته است و
قیامت قایم شده است.