ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
نه دلسپرده ام نه سرسپردهام
به آتش تو خشک و تَر سپردهام
قنوت نیمهشب اثر نمیکند
تو را به گریهی سحر سپردهام
رسیدن تو را به خواب دیدهام
به کوچه گفتهام به در، سپردهام
نشانی تو را به کاروانیان
به شهرهای دُور و بر سپردهام
چه نامهها به هر طرف نوشتهام
به قاصدان معتبر سپردهام
به آشنا سفارش تو کردهام
به هر غریب رهگذر سپردهام
تو نیستی و بُت درست میکنند
به صیقلیترین تبر سپردهام
بت بزرگ را نصیب من کند!
که جان به آخرین خبر سپردهام
به راهی آمدم که بر نگشتنی است
به کاسه آب پشت سر سپردهام
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1395 ساعت 20:17
گریه به صف شد خط دریادلان
وردِ زبان مرثیهی «کاروان»
خونِ دلش پُر شده در استکان
گم شده در خاطرهی پادگان
چکمهی سرباز و کمی استخوان
هق هقِ این هَروَله را گوش کن
باز درختان ثمر آوردهاند
خنجری از شاخه برآوردهاند
فصل شهید است سر آوردهاند
آی پسرها! پدر آوردهاند
جان پدر را که درآوردهاند
جسمی اگر هست کفنپوش کن
خون که نخوردهست سرِ بیگلو!
شبنمِ خون ریخته بر روی او
لاله ندارد به جز این، آب رو
آه از این جنگل بیگفتگو
یوزپلنگانه در این جستجو
گوش به آوازهی خرگوش کن
آتش سوزندهی زیبا و زشت
جنگ، همان دیوِ جهنّمْسرشت
تن به تن آوار کند، خشتْ خشت
مرگ، بُنَکدارِ همین کار و کشت
ذایقهاش بسته به بوی بهشت
بزمِ مرا سوگِ سیاووش کن
نامهای از مادر... جا مانده بود
آن شب چشمی تر... جا مانده بود
رازش در دفتر... جا مانده بود
پایی در سنگر... جا مانده بود
پشت سرش یک سر... جا مانده بود
خاطرهای نیست فراموش کن
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 18 خردادماه سال 1395 ساعت 05:36