ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علی‌اکبر یاغی‌تبار

ای مقام قدسی قاف ای مگس
ما تو را سیمرغ می‌دانیم و بس

یک وجب خاک، آخورِ ما هُدهُدان
آسمان، شش‌دانگ تحویل مگس

ما چه ربطی با پریدن داشتیم
ای سقوط ای آنِ دور از دسترس

خسته‌ایم از این سلوک بی‌دلیل
خسته‌ایم از این تکاپوی عبث

بال و پر واکرده‌ایم آخر که چه؟
ای خوشا کز کردنِ کنج قفس

کاشکی می‌کرد دست نیستی
خشک‌شاخ هستی ما را هرس

من خودم را در کجا گم کرده‌ام؟
خوب می‌دانند اصحاب مگس

نوشدارو هم به درد من نخورد
ای «نبودن» تو به فریادم برس

شایان مصلح

آدمیزاد است دیگر، دوست دارد دق کند
گاه‌گاهی گوشه‌ای بنشیند و هق‌هق کند

با خودش خلوت کند از دست بی کس بودنش
هی شکایت از خودش، از خلق و از خالق کند

من شدم این روزها خورشید سرگردان که حیف
در پی‌ات باید مکرر مغرب و مشرق کند

آن قدر با چشم‌هایت دلبری کردی که شیخ
جرأت این را ندارد صحبت از منطق کند

حد بی‌انصاف بودن را رعایت کن... برو
ماندن تو می‌تواند شهر را عاشق کند

کاش می‌شد کنج دنجی را شبی پیدا کنم
آدمیزاد است دیگر... دوست دارد دق کند

غلام‌رضا طریقی

دست‌هایت دو جوجه گنجشک‌اند، بازوانت دو شاخه‌ی بی‌جان
ساق تو ساقه‌ی سفیـدی که سر زده از سیاهی گلدان

میوه‌های رسیده‌ای داری، پشت پیراهن پر از رنگ
مثل لیموی تازه‌ی «شیراز» روی یک تخته قالی «کرمان» 

فارغ از اختلاف «چپ» با «راست» من به چشمان تو می‌اندیشم
ای نگاه همیشه شکاکت، ائتلاف فرشته با شیطان

فال می‌گیرم و نمی‌گیرم، پاسخی در خور سوال اما
چشم تو باز هم عنانم را می‌سپارد به دست یک فنجان

با هم‌این دست‌های یخ‌بسته، می‌کِشم ابروی کمانت را
تا به سوی دلم بیندازی، تیری از تیرهای تابستان

در تمام خطوط روی تو، چشم را می‌دوانم هر بار
خال تو خط سیر چشمم را می‌رساند به نقطه‌ی پایان

حامد حسین‌خانی

می‌خواهم از این آینه‌ها خانه بسازم
یک خانه برای تو جداگانه بسازم

یک خانه‌ی صحرایی بی سقف پُر از گُل
با دورنمای پَر پروانه بسازم

من در بزنم، باز کنی، از تو بپرسم
آماده‌ای از خواب تو افسانه بسازم؟

هر صبح مربای غزل، ظرف عسل، من
با نان تن داغ تو صبحانه بسازم

شاید به سرم زد، سر ظهری، دم عصری
در گوشه‌ی آن مزرعه، می‌خانه بسازم

وقتی که تو گنجشک منی، من بپرم باز
یک لانه به ابعاد دو دیوانه بسازم

می‌ترسم از آن روز خرابم کنی و من
از خانه‌ی آباد تو ویرانه بسازم

محمود حبیبی

ای کاش این سحر ز صبوحی حذر کند
یا این‌که در، به راه تو، خود را سپر کند

امشب نماز را به فرادا اقامه کن
تا قاتل از نماز جماعت حذر کند

بیدار شد که در صف پشت تو ایستد
تا صف به صف ملائکه را دربه‌در کند

ای ماه سر به مُهر! سر از سجده برمدار
پشت سرت کسی‌ست که شق‌القمر کند

در آستین خویش نهفته‌ست تیغ را
تا آستان تو لب شمشیر، تَر کند

می‌خواهد از شکافتن فرق موج‌ها
موسی‌صفت به آن سوی دریا گذر کند

این معجزات آیت پیغمبری نبود
داد از کسی که بر دل شیطان نظر کند

محراب در تلاطم خونابه غرق شد
خورشید، خون گریست که شب را سحر کند

نامردی از هراس به پل کوچه‌ها گریخت
مردی کجاست؟ تا که حَسن را خبر کند

تا او بیاید و پدرش را به دوش خویش
از شطّ خون مسجد کوفه به در کند

در کاسه‌های شیر، شفا موج می‌زند
شاید که زخم شیر خدا را اثر کند

مولا به یاد فاطمه بر سر حنا گرفت
تا مثل روزهای جوانی سفر کند

علی‌اکبر یاغی‌تبار

مانند طرز فکر شما چندش‌آوریم
این واقعیتی‌ست که از سگ، نجس‌تریم

خوکیم و وحشیانه‌تر ازکارهای‌تان
در منجلاب هرزگی خود شناوریم

تنها وظیفه‌ی من و تو، بار بردن است
فرقی ندارد این‌که الاغیم یا خریم

دیری‌ست کاه و یونجه به ما دیر می‌رسد
جفتک‌زنان به صاحب خود، گرم عرعریم

من را به زیر گام مبادا لگد کنید
کِرمیم و در تفاله‌تان غوطه‌ می‌خوریم

آه ای شغال! ما سگ زردیم، گوش کن
گفتند از قدیم که با هم برادریم

محمد رسولی

عشق، رسوایی محض است که حاشا نشود
عاشقی با اگر و شاید و اما... نشود

شرط اول‌قدم آن است که مجنون باشیم
هر کسی دربه‌در خانه‌ی لیلا نشود

دیر اگر راه بیفتیم، به یوسف نرسیم
سر بازار که او منتظر ما نشود

لذت عشق به این حسِّ بلاتکلیفی‌ست
لطف تو شاملم آیا بشود... یا نشود؟

من فقط روبه‌روی گنبد تو خم شده‌ام
کمرم غیر در خانه‌ی تو... تا نشود

هر قَدَر باشد اگر دور ضریح تو شلوغ...
من ندیدم که بیاید کسی و... جا نشود

بین زوّار که باشم؛ کرمت بیش‌تر است
قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود

مرده را زنده کند خواب نسیم حرمت
کار اعجازِ شما با دم عیسا نشود

امن‌تر از حَرمت نیست، هم‌آن بهتر که...
کودک گمشده در صحن تو پیدا نشود

بهتر از این؟ که کسی لحظه‌ی پابوسی تو
نفس آخر خود را بکِشد... پا نشود

دردهایم به تو نزدیک‌ترم کرده طبیب
حرفم این است که یک وقت مداوا نشود

من دخیلِ دلِ خود را به تو طوری بستم
که به این راحتی آقا... گره‌اش وا نشود

بارها حاجتی آورده‌ام و هر بارش...
پاسخی آمده از سمت تو، الّا... نشود

امتحان کرده‌ام این را حَرمت، دیدم که...
هیچ چیزی قسم حضرت زهرا نشود

آخرش بی برو برگرد مرا خواهی کُشت
عاشقی با اگر و... شاید و... اما... نشود

علی‌اکبر یاغی‌تبار

ما که در آمار موجودات عالم نیستیم
زخم‌ها داریم، امّا فکر مرهم نیستیم

ادعای پوچ کوچیدن نداریم از زمین
بی‌تعارف، لایق در جا زدن هم نیستیم

با مزاج دم‌د‌می، آینده را سر می‌بریم
چون که بر تصمیم خود هرگز مصمم نیستیم

غربت پاییز مهمان عزیز خوان ماست
ما پذیرای بهار و یاس و شبنم نیستیم

ارزش پرسش ندارد زندگیِ ما لوده‌ها
هیچ پابند معماهای مبهم نیستیم

گفتی آدم با هم‌این عشق آسمانی می‌شود
گفتم آدم‌ها فقط... ماها که آدم نیستیم

بهمن صباغ‌زاده

غزل می‌ریزد از چشمان آهویی که من دارم
به چین گیسویش مُشکِ غزالان خُتن دارم

چون‌آن بی‌تابی‌ام را در تب و تاب است هر شب تب
که بالاپوشی از آتش به جای پیرهن دارم

بهای بوسه‌اش را نقد جان می‌آورم بر لب
در آن شب‌ها که تنها جان شیرین را به تن دارم

به قول منزوی زن‌ها شکوه و روح می‌بخشند
تو را چون خون به رگ‌هایم و چون جان در بدن دارم

تو بی‌شک مهربان‌تر هستی و بسیار زیباتر
از آن تعریف زیبایی که از مفهوم زن دارم

غزل‌هایم بلاگردان این یک بیت حافظ باد
که هر چه هست از آن شیرازی شیرین‌سخن دارم

«مرا در خانه سروی هست کاندر سایه‌ی قدش
فراغ از سرو بُستانی و شمشاد چمن دارم»

اصغر عظیمی‌مهر

پیش از این‌ها عاشقی رسم فراموشی نداشت
شمع محفل تا سحر سودای خاموشی نداشت

بزمْ، حرمت داشت و در جمع کس با دیگری
خنده‌ی زیر لب و حرف درِ گوشی نداشت

هر کسی از راه معمول خودش می‌آمد و
در بساطش قابله، داروی بیهوشی نداشت

هر که در آغوش معشوق خودش خرسند بود
در خیالش نقشه‌ی اشغال آغوشی نداشت

پرده‌ای وقتی که می‌افتاد در بین دو تن
تشت رسوایی به عالم هیچ سرپوشی نداشت

گرچه در اوجم، نترسی! سایه‌ی بال عقاب
هیچ آسیبی برای هیچ خرگوشی نداشت

رضا طبیب‌زاده

حول چشمان تو لا قُوّةَ الّا بالله
قُل غزل‌خوانی و شیدایی و مستی لِلّه

آخرالامر غزل‌های تو گمراهم کرد
هر که دارد هوس دربه‌دری بسم الله:

باد می‌آید و موهات پریشان شده است
باد با توست... همین است که طوفان شده است

آخرش خلق رطب ختم به لب‌های تو شد
مثلاً معجزه‌ها: ختم به قرآن شده است

طعم لب‌هات عسل: «فیهِ شِفاءٌ لٍالنّاس»
کافر از آیه‌ی لب‌هات مسلمان شده است...

شب یک روز کذایی به خیابان رفتی
بعد از آن شب همه‌ی شهر خیابان شده است

زل زدی سمت افق... بغض شدی... فهمیدم
پشت چشمان تو یک فاجعه پنهان شده است

«جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه»
جنگ از دوری چشم تو فراوان شده است

رگ زدی... خون دلم ریخت به «گرمابه‌ی فین»
فرض کن یک‌شبه شیراز تو کاشان شده است

خون به پا کرده‌ای و شال به سر کرده‌ای و
راه افتاده‌ای و جاده هراسان شده است

جاده‌ها حسرت گیسوی تو را می‌خوردند
پیچ هر گردنه در موی تو «حیران» شده است

این! همین کوه فروریخته، اندام من است
ترک آغوش تو کرده‌ست که ویران شده است

یوسف مصر! به برگشتن خود فکر نکن
مدتی هست که کنعان تو زندان شده است...

علی‌اکبر یاغی‌تبار

شاعر شهر شما ساحر نبود
مثل من در سوختن ماهر نبود

می‌سرود امٌا نه شعرِ آبدار
می‌نوشت امٌا نه یک چیز به کار

می‌سرود امٌا فقط از هیچ و پوچ
از نماندن در وطن از ننگ کوچ

می‌نوشت از چیزهایی که نگو
داد می‌زد بی‌خیال آبرو

بی‌خیال آبرو ای هم‌چراغ
اتفاقاً می‌نوشت از اتفاق

زندگی یعنی هم‌این چیزی که هست
بی‌لیاقت حرمت ِخون را شکست

شاعر شهر شما مزدور بود
جای او الحق که تویِ گور بود

می‌نوشت آواز یعنی عربده
مسجد و محراب یعنی بتکده

دوست یعنی یک سوال بی‌جواب
مهربانی می‌شود «نادان، بخواب!»

می‌نوشت آیینه، آهی بود و بس
آفرینش، اشتباهی بود و بس

می‌نوشت آدم، الاغی بیش نیست
هم‌چون‌این کفتر، کلاغی بیش نیست

در دل ِبی‌مصرفش داغی نبود
شاعر شهر شما یاغی نبود؟!

اصغر عظیمی‌مهر

جنگ خونین گاه ناشی از نگاهی کوچک است
بی‌گمان هر جنگجو در خود سپاهی کوچک است

آن که در بحر نگاهی رفته می‌داند که گاه
گاه بحرانی بزرگ از اشتباهی کوچک است

هر کجایی رو به بالا می‌روی آرام‌تر
در سر هر پله شاید پرتگاهی کوچک است

نیست غیر از سربه‌زیری باعث بالندگی
بید اگر در بدو پیدایش گیاهی کوچک است

از درون باید بفهمی هیبت هر چیز را
کوه از بالا شبیه تپه کاهی کوچک است

چیست نفرت جز علیه خویش عصیانی بزرگ؟
عشق اگر هم معصیت باشد گناهی کوچک است

هر تنی شهری‌ست، هر آغوش چون دروازه‌ای
بین بازوهای باز، آزادراهی کوچک است

خانه یعنی آسمان و سفره یعنی کهکشان
نان جو در این میان چون قرص ماهی کوچک است

مادر موسی! بیا، زنبیل را برگیر از آب
بعد از این هر کودکی خود پادشاهی کوچک است

این زمان دنیای آدم‌های در ظاهر بزرگ
تا بخواهی تا بخواهی تا بخواهی کوچک است

هر که شد زندانی و زندان و زندانبان خویش
در درون هر کسی تبعیدگاهی کوچک است

گاه اما شاه دیر آگاه می‌گردد که گاه
ریزش یک امپراطوری به آهی کوچک است

علی‌اکبر یاغی‌تبار

خداوندا برایم کَس بیاور
برایم ترمه و اطلس بیاور
خیانت در امانت کار زشتی است
خدایا «مادرم» را پس بیاور!

و من دیگر در و پیکر ندارم
که هر چه داشتم دیگر ندارم
قبول واقعیت، دردناک است
که من تا زنده‌ام مادر ندارم

گلی بودم مصیبت، پرپرم کرد
شرار زندگی، خاکسترم کرد
نفهمیدم کدام‌این بی‌پدر بود
که خیلی ناگهان بی‌مادرم کرد

گل زردم، گل زردم، گل زرد
خود دردم، خود دردم، خود درد
خودم را کُشتم و بر باد دادم
که بی‌مادر نمی‌شد زندگی کرد

مهدی فرجی

زنی که عقل دارد عشق را باور نخواهد کرد
که زن با شاعر دیوانه عمراً سَر نخواهد کرد

مبادا بشنود یک تار مویش ذلّه‌ام کرده
که دیگر پیش چشمم روسری بر سر نخواهد کرد

خرابم کرد چشم گربه‌یی وحشی و می‌دانم
عرق‌های سگی حال مرا بهتر نخواهد کرد

نکن... مستم نکن من قاصد دردآور عشقم
که شاعر چون لبی تر کرد، چشمی تر نخواهد کرد

جنون شعر من را نسل‌های بعد می‌فهمند
که فرزند تو جز من جزوه‌یی از بر نخواهد کرد

برای دخترت تعریف خواهی کرد: من بودم
دلیل شورِ «مهدی» در غزل... باور نخواهد کرد

بگویی، می‌روم زخمم زدی امّا نترس از من
که شاعر شعر خواهد گفت امّا شَر نخواهد کرد

محمد شریف

همیشه مشقِ چشمانت پُر از عشق و وفا بوده‌ست
حسابت از زنانِ دیگر دنیا جدا بوده‌ست

پس از عمری تمامِ آسمان‌ها خوب می‌دانند
که دامانت مدارِ گردشِ سیاره‌ها بوده‌ست

فقط یک گردش از چشمانِ بیمارت جهان‌بانو
برایِ کلِ بیماران این دنیا دوا بوده‌ست

همیشه داستانِ غربتت جاری‌ست در تاریخ
تو تنها با تنت معروف بودی... این جفا بوده‌ست

به هنگام فرارِ روسری در باد فهمیدم
که جنگل اولش تقلیدی از موی شما بوده‌ست
نه تنها پادشاهِ مطلقِ شعرِ معاصر شد
که زن از ابتدا در شعرها فرمانروا بوده‌ست

محمد سلمانی

عشق؛ پرواز بلندی‌ست مرا پر بدهید
به من اندیشه‌ی از مرز فراتر، بدهید

من به دنبال دل گمشده‌ای می‌گردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید

تا درختان جوان، راه مرا سد نکنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید

یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بی‌در و پیکر بدهید

آتش از سینه‌ی آن سرو جوان بردارید
شعله‌اش را به درختان تناور بدهید

تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید

عشق اگر خواست، نصیحت به شما، گوش کنید
تن برازنده‌ی او نیست، به او سر بدهید

دفتر شعر جنون‌بار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانه‌ی دیگر بدهید

غلام‌عباس سعیدی

هر چه او ناز و ادا کرد مجابش کردم
تا رضاخان شدم و کشف حجابش کردم

مریم باکره‌ای بود و عبادت می‌کرد
جبرئیلش شدم و پاک، خرابش کردم

چشم افسونگر می‌گون غزل‌خوانی داشت
هر غزل خواند یکی ناب، جوابش کردم

گل سرخی که دهانم ز دهانش بر داشت
آن قدَر سخت مکیدم که گلابش کردم

تا که شلّیک کند بوسه‌ی آتش، تا صبح
لب، مسلسل شد و پیوسته خشابش کردم

بازوان را ز دو سو مثل کتابی بستم
مثل یک برگ گلِ لای کتابش کردم

تا که بردارم از گردن او حق زکات
بوسه‌ی بیش‌تر از حدّ نصابش کردم

اصغر عظیمی‌مهر

چه‌گونه پر بزنم تا که بال و پر بسته‌ست؟
چه قدر در بزنم؟‍ ها؟ چه‌ قدر؟ در بسته‌ست

از این ستون فرجی نیست تا ستون دگر
که ریشه‌های درختان به یکدگر بسته‌ست

تفاوتی نکند باغ با قفس وقتی –
دل پرنده شکسته‌ست و بال و پر بسته‌ست

چه قدر چشم بچرخانم و نگاه کنم؟
در این زمانه که هر چشم دیده ور بسته‌ست

اگر که راه نمی‌خواندم ز تنهایی‌ست
که گاه قصد زیارت به همسفر بسته‌ست

پر از عریضه شده چاه جمکران؛ حالا -
به جای آب پر از نامه‌های سربسته‌ست

میان راه نمی‌ماند آن که قبلِ سفر
درست توشه به اندازه‌ی سفر بسته‌ست

به پشت‌گرمی این قوم دلخوشی کافی‌ست
که زود وا شد مشتی که تنگ‌تر بسته‌ست

«عقب‌نشینی» آرایش سپاه نبود
مسیرِ فتح به سربازِ بی‌جگر بسته‌ست

زمان آمدنت روی ما حساب نکن
خودِ خدا به هواخواهی‌ات کمر بسته‌ست

بیا که آمدنت بحث مرگ و زندگی است
نبود و بودِ دو عالم به این خبر بسته‌ست

بیا که گوشه‌ی چشمی به من بیندازی
سعادت دو جهانم به یک نظر بسته‌ست

وحید پورداد

شبیه کوه خاموشی که از آتش‌فشان خالی‌ست
وطن این روزها تنها شده، از قهرمان خالی‌ست

به این مذهب چه‌گونه می‌توانم متکی باشم؟
که از «حی علی العاشق» شدن، روح اذان خالی‌ست

میان مردم این شهر حرف از دین نزن، زاهد
که در بین تمام سفره‌هامان جای نان خالی‌ست

برایم مادرم هر چند عمری جان‌فشانی کرد
ولی جای پدر، آن چشم‌های مهربان خالی‌ست

تمام دلخوشی‌ام دست‌های توست ای ساقی
بیا آب حرامت را بریز، این استکان خالی‌ست

خدا هم هر چه می‌خواهد بگیرد امتحان از من
برای برگه‌ام فرقی ندارد هم چون‌آن خالی‌ست

اگر ای سرزمین مادری ویرانه‌ات کردند
نه این که خم به ابرومان نیامد... دست‌مان خالی‌ست

برای شاعری چون من، چه فرقی می‌کند گفتن؟
که در دور و برش از یک صدای همزبان خالی‌ست