ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
با سر به تنگنای گریبان گریختم
آزادیام بس است، به زندان گریختم
روزی برای جلوه به هر قیمتی که بود
گوهر به دست، سوی خیابان گریختم
بیچاره من! که در طلب جرعهجرعه شعر
از روستای خویش به تهران گریختم
بیچاره من! که تاب تسلط نداشتم
از کدخدا به شهر خدایان گریختم
بیچاره من! که فکر تلافیم بود و بس
نان از کفم گریخت، من از نان گریختم
بیچاره من! که در طلب آیهآیه نور
هر صبح سوی شام غریبان گریختم
ویرانه بود خانهام از پایبست و من
از سادگی به نقشهی ایوان گریختم
آن گوهرم که قیمتم از هر چه بیش بود
برگشتم و به گوشهی همیان گریختم
مجتبیٰ فرد
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1394 ساعت 10:22
مباد آن که عزیزت دم از سفر بزند
اگر که رفت مبادا دوباره در بزند!
چهگونهاش بپذیرم به جان اگر که شبی
بدون قهوه بجوشد دم از قجر بزند
به جای بارش رحمت ببارد از او شر
به جای سود رساندن فقط ضرر بزند
چرا رقیب بیاید؟ که را فریب دهد؟
چرا حسود بسوزد؟ که را نظر بزند؟
برو برس به هوسبازیات، بگو به غمت
که نیشتر بزند، نیش بیشتر بزند
قسم نخور سر قرآن، برو که پیش از این
همیشه خواسته بودی که در کمر بزند
صفای سایه و آسایه را کُند بدرود
اگر به ریشهی جنگل کسی تبر بزند
خراب نخوت دردم، دوا نشد که نشد
به کمتر از دم مرگم، رضا نشد که نشد
هدف منم که چوناین مات تیربارانم
به خون نشستم و تیری خطا نشد که نشد
سری به مرتبهی شوق، دست و پا کردم
به سنگ خورد و مرا دست و پا نشد که نشد
دلی که قول گشایش به دست و بالم داد
به روز واقعه مشکلگشا نشد که نشد
گذشت عمر و امیدی به داد دل نرسید
شکست پشت و عزیزی عصا نشد که نشد
به گوشهگوشهی خاکم غریبهای بودم
که با نفر به نفر آشنا نشد که نشد
مگو که دِین تو را هم ادا کنم ای عشق
منی که دِین خودم هم ادا نشد که نشد