میتوانم که لب از آب خضر، تر نکنم
میرم از تشنگی و چشم به کوثر نکنم
شوق یوسف، اگرم ثانی یعقوب کند
دارم آن تاب کز او دیده منوّر نکنم
آن قویحوصله بازم که اگر حسرت صید
چنگ در جان زندم میلِ کبوتر نکنم
دارم آن صبر که با چاشنی ذوق مگس
بر لب تُنگ شکر، دست به شکر نکنم
در جنّت بگشا بر رخم ای خازن خلد
که دماغ از گل باغ تو معطّر نکنم
حلهی نور، اگرم حور به اکراه دهد
پیشش اندازم و نستانم و در بر نکنم
وحشی! آزردگیای داری و از من داری
من چه کردم که غلط بود که دیگر نکنم
گوشهگیران زود در دلها تصرّف میکنند
بیشتر دل میبرد خالی که در کنج لب است
چون فلک خواهد غمی از جان ناشادم برد
آورد پیشم غمی را کان غم از یادم برد
چه خوش است کنج خلوت به فراغ دل نشستن
نه ملامت جوابی نه خجالت سوالی
گفت: دور از لب و کامم، لب و کام تو چه کرد؟
گفتمش: بوسهی تلخی ز لب جام گرفت
انصاف بین که موسم گل میبرد ز باغ
صیّاد سنگدل، قفس عندلیب را
این مرغ دل که در قفس سینهی من است
آخر مرا به خانهی صیّاد میبرد
از بوستان برآمد غوغای عندلیبان
گویا در آشیانها، صیّاد رفته باشد
بهر صیدم چند تازی، خسته شد پای سمندت
صبر کن تا من به پای خویشتن آیم به بندت
دل جدا، دیده جدا، سوی تو پرواز کند
گر چه من در قفسم، بال و پرم بسیار است
نجاتم گو مده صیّاد، مرغ بیپروبالم
که باشم در حصار عافیت تا در قفس باشم
افغان ز سختگیری صیّاد روزگار
کآن دم قفس شکست که بشکست بال ما
خوشا مرغی که در کنج قفس با یاد صیّادش
چنان خرسند بنشیند که پندارند آزادش
صیّاد آرزو به هوای تو پیر شد
ای طایر مراد، تو را آشیان کجاست؟
گشته مردم هر یکی امروز صید چابکی
چابک صیدافکن مردمشکار من کجاست؟
از صلح میگویند یا از جنگ میخوانند؟!
دیوانهها آواز بیآهنگ میخوانند
گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ میخوانند
کنج قفس میمیرم و این خلق بازرگان
چون قصهها مرگ مرا نیرنگ میدانند
روزی همین مردم که سنگم میزنند از رشک
نام مرا با اشک روی سنگ میخوانند
این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبیرنگ میخوانند
گل به تاراج خزان رفت و گلستان شد خراب
دیگر ای بلبل بگو در انتظار کیستی؟
تا کی به بزم شوق غمت، جا کند کسی
خون را به جای باده تمنّا کند کسی
تا مرغ دل پرید گرفتار دام شد
صیاد کی گذاشت که پروا کند کسی
دنیا و آخرت به نگاهی فروختیم
سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی
ای شاخ گل به هر طرفی میل میکنی
ترسم درازدستی بیجا کند کسی
نشکفت غنچهای که به باد فنا نرفت
در این چمن چهگونه دلی واکند کسی
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمیدهد که تماشا کند کسی
عمر عزیز خود منما صرف ناکسان
حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی
بر روضههای خلد قدم میتوان گذاشت
جانا! اگر زیارت دلها کند کسی
روزگارم نام داد و کامرانی را گرفت
تا زبانم داد، شوق همزبانی را گرفت
گفتمش خواهم گل و صد آرزو آرم به چنگ
گل، فراوان داد و شوق باغبانی را گرفت
آن چنان بودم که لبخندم گل صد باغ بود
اشک پیری خندههای آنچنانی را گرفت
آبرو میخواستم تا رخ برافروزم چو شمع
آبرو بخشید و روی ارغوانی را گرفت
در جوانی شاد بودم پایکوب دشتها
رنج پاییزی، بهار شادمانی را گرفت
هیچ دانی روزگار حیلهگر با من چه کرد؟
سالها عمر عبث داد و جوانی را گرفت
پیش من کام رقیب از لعل خندان میدهد
از یکی جان میستاند بر یکی جان میدهد
میگشاید تا ز هم چشمان خوابآلوده را
هر طرف بر قتل من از غمزه فرمان میدهد
میکِشد عشقم به میدانی که جان خسته را
زخم، مرهم میگذارد، درد، درمان میدهد
خوابم از غیرت نمیآید مگر امشب کسی
دل به دلبر میسپارد جان به جانان میدهد
گر چنین چشم ترم خونآب دل خواهد فشاند
خانهی همسایه را یک سر به توفان میدهد
من که دست چرخ را میپیچم از نیروی عشق
هر دمم صد پیچ و تاب آن زلف پیچان میدهد
یارب آن موی مسلسل را پریشانی مباد
زان که گاهی کام دلهای پریشان میدهد
وای بر حال گرفتاری که دست روزگار
دست او میگیرد و بر دست هجران میدهد
هر که میبوسد لب ساقی به حکم میفروش
نسبت می را کجا با آب حیوان میدهد
یک جهان جان در بهای بوسه میخواهد لبش
گوهر ارزندهاش را سخت ارزان میدهد