ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
در آفتاب، غنچهی پرپر چه میکند؟
در آسمان، پرندهی بیپر چه میکند؟
از بند تو رها شدن من چه سود داشت؟
این بومرنگ اول و آخر چه میکند؟
از خویش در فرارم و در جمع بیقرار
در حیرتم که یاد تو دیگر چه میکند؟!
چون صخره ساکتی و نمیپرسی از خودت
موجی که داشت شور تو در سر چه میکند
من از که شکوه میکنم؟ آئینه دست اوست
آموختهست از خود من هرچه میکند
گفت او که رفت، با دل پر خون چه میکنی؟
گفتم درخت آخر آذر چه میکند؟
آزادتر از عطر گل و مرغ هوا باش
چون قاصدکی در دل این باغ رها باش
در کوچهی خوشبختی ما رهگذری نیست
قدری بنشین، راه برو، عابر ما باش
چیزی به زمینخوردن دیوار نماندهست
بیفاصله با بازترین پنجرهها باش
لبخند بزن ای نفست صبح بهاری
یا حرف بزن، در شب ما نور- صدا باش
از دست نرفتم که تو از پا ننشینی
برخیز که برخیزم، هستم که بیا... باش!
بهار آمده، تنها بهار میداند
که قدر یار سفرکرده یار میداند
رها شدهست و گرفتار قلب من، این را
کسی که شد به غم تو دچار میداند
چهها به روز من آورد شب، شب چشمت
فقط مدّبر لیل و نهار میداند
بهار غیر شقایق گلی نخواهم چید
که داغدار، غم ِ داغدار میداند
تو آمدی، غم شیرین و شادی تلخی ست
چنان که عاشق چشمانتظار میداند
برای ماندنت اسفند دود خواهم کرد
بهار میرود اما بهار میداند
مجتبیٰ فرد
یکشنبه 1 فروردینماه سال 1395 ساعت 12:24
من بی تو نیستم، تو بی من چه میکنی؟
بیصبح ای ستارهی روشن چه میکنی؟
شب را به خوابدیدن تو روز میکنم
با روزهای تلخ ندیدن چه میکنی؟
این شهر بی تو چند خیابان و خانه است
تو بین سنگ و آجر و آهن چه میکنی؟
گیرم که عشق پیرهنی بود و کهنه شد
میپوشمش هنوز، تو بر تن چه میکنی؟
من شعله شعله دیدهام ای آتش درون
با خوشه خوشه خوشهی خرمن چه میکنی؟
پرسیدهای که با تو چه کردم هزار بار
یک بار هم بپرس تو با من چه میکنی؟!
روی گرداندی و بر من یک نگاه انداختی
روی گرداندی و من را یاد ماه انداختی
روی گرداندم نبینم شب سر بام کهای
کی به جز من را به این روز سیاه انداختی
خیل مژگان و کمان ابرو و تیر نگاه...
تا رسیدی لرزه بر قلب سپاه انداختی
شاد و غمگین، مستم و هشیار، آباد و خراب
خوب میدانی چه آشوبی به راه انداختی
«با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام»
بعد از این، حالا که ما را در گناه انداختی
آن شب قدری که میگفتند خلوت با تو بود
زاهدان را هم ببین در اشتباه انداختی
خواستم دل پس بگیرم از تو، کمتر یافتم
آه از این سوزن که در انبار کاه انداختی!
تو را از دست دادم، آی آدمهای بعد از تو
چه کوچک مینماید پیش تو غمهای بعد از تو
تو را از دست دادم، تو چه خواهی کرد بعد از من؟
چه خواهم کرد بی تو با چه خواهمهای بعد از تو؟
تو را از دست..؛ دادم از همین زخم است، میبینی؟
دهانش را نمیبندند مرهمهای بعد از تو
«تو را از یاد خواهم برد کمکم» بارها گفتم
به خود کی میرسم اما به کمکمهای بعد از تو؟
بیا، برگرد، با هم گاه... با هم راه... با هم..، آه
مرا دور از تو خواهد کشت «با هم»های بعد از تو
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 26 فروردینماه سال 1394 ساعت 00:21
بگذار سر به سینهی من در سکوت، دوست
گاهی هماین قشنگترین شکل گفت و گوست
بگذار دستهای تو با گیسوان من
سربسته باز شرح دهند آن چه مو به موست
دلواپس قضاوت مردم نباش، عشق
چیزی که دیر میبَرَد از آدم آبروست!
آزار میرسانم اگر خشمگین نشو
از دوستان هر آن چه به هم میرسد، نکوست
من را مجال دلخوشی بیشتر نداد
ابری که آفتاب، دمی در کنار اوست
آغوش وا کن ابر! مرا در بغل بگیر
بارانیام شبیه بهاری که پیش روست
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 12 اسفندماه سال 1393 ساعت 05:55
دریا که تو دلبستهی آنی ز تو دل کند
ای رود به این تجربهی تلخ نپیوند!
تنهایی من آینهی عبرت من شد
دلها که شکستند از این آینه هر چند
گفتی نگران منی و روز جدایی
در چشم من اشک است، به لبهای تو لبخند
ای عشق! بگو گرمی بازار تو تا کی؟
ای دل! غم ارزانی بسیار تو تا چند؟
دیدار من و او، چه سرانجام قشنگی:
همصحبتی شعله و باد، آتش و اسفند
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 27 آبانماه سال 1393 ساعت 19:20
دنیا – چه باید گفت؟ – زندانی مخوف است
هر چند زندانبانِ آدمها، رئوف است
با وعدهی گل بود و بلبل بودت ای عشق!
گشتیم و این ویرانه منزلگاه بوف است
گشتیم و میدانیم ما را بیش از پیش
گمراه خواهی کرد و درد از این وقوف است
آن باغ سبزی را که میگفتی و دیدیم
هر شاخهاش از خون ما غرق شکوفهست
ما میهمانان بدی هستیم، دنیا
مهمانسرای دلپذیری مثل کوفه است
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1393 ساعت 08:56
تو ادر کاساً و ناول! به همین آسانیست
ایها الساقی! در عشق اگر... اما... نیست
عشق آن موج بلند است، بگو با قلبت
قصر آرامش تو در شرف ویرانیست
گوش اگر گوش تو و بوسه اگر بوسهی من
بهترین راه تماس من و تو لبخوانیست
با منی دائم و من بیم جدایی دارم
چه کنم؟ اصلیت مادریام کاشانیست
نیست در شهر نگاری که دل از تو ببرد
یوسفی باش که با میل خودش زندانیست
هر زمستان سپری گشت و بهاری نرسید
بس که قشلاق من! آغوش تو تابستانیست
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 28 فروردینماه سال 1393 ساعت 16:26
سفر، بهانهی عاشقهاست برای دور شدن گاهی
همیشه فاصله هم بد نیست، کمی صبور شدن گاهی…
میان بیشهی این نزدیک، اگرچه ببر فراوان است
برای آهوی دور از جفت ولی جسور شدن گاهی…
چه بوی پیرهنی وقتی تو را دوباره نخواهم دید
چه اتفاق خوشایندیست، ببین که کور شدن گاهی
خیال کن که من آن ماهی، خیال کن که من آن ماهم
که دل زدهست به دریایت به شوق تور شدن گاهی
چه جور با تو شدم عاشق، چه جور از تو شدم سرشار
دلم به هر چه اگر خوش نیست، به این چه جور شدن گاهی
در چشم باد، لاله فقط پرپرش خوش است
خورشیدِ روز واقعه، خاکسترش خوش است
از باغها شنیدهام این را که عطر یاس
گاهی نه پشت پنجره، لای دَرَش خوش است
دریا همیشه حاصل امواج کوچک است
یعنی علی به بودن ِ با اصغرش خوش است
در راه عشق دل نسپر! سرسپرده باش!
حتا حسین پیش خدا بیسَرَش خوش است
جایی که آب همسفر ماه میشود
دلها به آب نه که به آبآورش خوش است
جایی که پیشمرگِ پدر میشود پسر
اولاد هم نبیرهی پیغمبرش خوش است
عالم شبیه آن لب و دندان ندیده است
لبخند هم میانهی تشتِ زَرَش خوش است
از خون سرخ اوست که تاریخ زنده است
این شاهنامه نیست ولی آخرش خوش است:
اندوه بیشمار ِ پسر را گریستن
بر شانههای مرتعش ِ مادرش خوش است
از ماههای سال «محرم» که محشر است
از روزهای سال ولی «محشر»ش خوش است!
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1392 ساعت 22:11
چشمها – پنجرههای تو – تأمل دارند
فصل پاییز هم آن منظرهها گل دارند
ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم
همه در گردش چشم تو تعادل دارند!
تا غمت خار گلو هست، گلوبند چرا؟
کشتههایت چه نیازی به تجمل دارند؟!
همه جا مرتع گرگ است، به امید کهاند
میشهایم که ته چشم تو آغل دارند؟
برگ با ریزش بیوقفه به من میگوید:
در زمین خوردن عشاق تسلسل دارند
هر که در عشق سر از قله برآرد هنر است
همه تا دامنهی کوه تحمل دارند
میخواهمت اگر چه دلم با تو صاف نیست
بین غریبههاست که هیچ اختلاف نیست
برگرد پیش از آنکه از این دیرتر شود
این درّه است بین من و تو، شکاف نیست
گنجشک کوچکی که تو سیمرغ خواستی
در مشت توست، آن طرف کوه قاف نیست
بگذار تا مقابل روی تو بگذرم●
جایی که در مقابله امکان لاف نیست
تا چشم تو خلاف لبت حرف میزند
حظیست در سکوت که در اعتراف نیست
برگرد زیر بارش باران کنار من…
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست●● دو مصرع از شیخ اجل سعدی
تا باد میان من و تو نامهرسان است
موی من و آرامش تو در نوسان است
دستی که مرا از تو جدا کرد نفهمید
دعوا نمک زندگی همقفسان است
بگذار که اوقات تو را تلخ کنم گاه
شیرینی بسیار، خوراک مگسان است
هرچند که هر شاخهگلی رنگی و بویی...
اما دَلگی خاصیت بوالهوسان است
این طور هوا حامل توفان جدیدیست
این طور میان من و تو نامهرسان است...
دنیا که به کام تو و من نیست، نباشد
ای کاش بدانیم به کام چه کسان است؟!
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 14 خردادماه سال 1392 ساعت 00:45
چرا بیقراری؟ چرا درهمی؟
چرا داغداری؟ خرابی؟ بمی؟!
مگر سرنوشت منی اینقدَر
غمانگیز و پیچیده و مبهمی؟
مرا دوست داری ولی تا کجا؟
مرا تا کجا «دوستت دارم»ی؟
نه با تو دلم خوش، نه بی تو دلم...
جهنم-بهشتی، نه! شادی-غمی
تو هم مثل باران که نفرین شدهست
بیایی زیادی، نیایی کمی!
●
جهان ابر خاموش و بیحاصلیست
بگو باز باران! بگو نمنمی...
مجتبیٰ فرد
دوشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 04:23
اندکی غم داشت چشمان تو، حالا بیشتر
زندگی با عشق این طور است: پرتشویشتر
خویشتنداری و این خوب است اما فکر کن
روزگاری میرسد من با تو قوم و خویشتر..!
گاه با امواج گیسو، گاه با یک طرّه مو
گاه نیش کوچکی کافیست، گاهی نیشتر
یک نظر گفتند در اسلام تنها جایز است
حیف! با حسرت دلت را میشد از این ریشتر...
احتیاجی نیست با من آبروداری کنی
من تو را آشفتهتر هم دیدهبودم پیشتر
هر چه میخواهد دل تنگت بگو با آن که من
مطمئنم تو از اینها عاقبتاندیشتر...
مجتبیٰ فرد
یکشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 00:11
به شوق آنکه پس از سالها صدف بشوم
مرا گذاشتهای در خودم تلف بشوم؟
که دختران جنوبی مرا به نخ بکشند
برای گردن رقاصهها به صف بشوم؟
غروب پشت غروب و طلوع پشت طلوع
نخواه یک زن تنهای بیهدف بشوم
اگر چه سمت تو دریا همیشه توفانیست
بگو برای تو با موجها طرف بشوم!
شبی که بشکفد از عشق چهرهی دریات
زنان هلهلهزن، دختران ِ دف... بشوم
تو شهر عشق منی، در تو ساکنم ای خوب!
نخواه غرق سکون خودم تلف بشوم
مجتبیٰ فرد
جمعه 20 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 07:35
موج است او که از نفس افتاده
برخاسته است اگر سپس افتاده
غمگین نباش، بیشهی خالی! شیر،
شیر است اگر چه در قفس افتاده
بویی از او نبرده نسیم الّا
صدها غزال در هوس افتاده
عشق اتفاق ِ ساکت و بیرحمی است
هرجا دلی شکست پس افتاده
تقصیر او نبود دل از من برد
شهد است هر کجا مگس افتاده
از سیبها بپرس به جز معشوق
عاشق به پای هیچکس افتاده؟
از جا بلند میشود او یک روز
مانند موج ِ از نفس افتاده
مجتبیٰ فرد
جمعه 6 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 11:03
به «بوشهر»، «مهر» میآمد
نه زلزله!
ای کاش خدا هم شاعر بود.
مجتبیٰ فرد
جمعه 23 فروردینماه سال 1392 ساعت 00:43