ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
آزادتر از عطر گل و مرغ هوا باش
چون قاصدکی در دل این باغ رها باش
در کوچهی خوشبختی ما رهگذری نیست
قدری بنشین، راه برو، عابر ما باش
چیزی به زمینخوردن دیوار نماندهست
بیفاصله با بازترین پنجرهها باش
لبخند بزن ای نفست صبح بهاری
یا حرف بزن، در شب ما نور- صدا باش
از دست نرفتم که تو از پا ننشینی
برخیز که برخیزم، هستم که بیا... باش!
هی چنگ می زد ، چنگ می زد ، چنگ می زد
چنگیز چشمانش که دم از جنگ می زد
می آمد و سرسبزی ام را سرخ می کرد
با خون من لب های خود را رنگ می زد
یک آسمان آیینه با خود داشت اما
بر عکس آن آیینه ها نیرنگ می زد
آهسته آهسته قدم می ریخت در شهر
دل - شیشه های عابران را سنگ می زد
با این که نام از شهر " عشق - آباد " هم داشت
در عشق بازی ها کمیتش لنگ می زد
ای کاش ! دست از دشمنی می شست ، ای کاش !
دستی به من می داد و قید جنگ می زد
حنظله ربانی