ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
چون آفتاب مردهی عصر زمستانم
«غم» مثل بختک باز هم افتاده بر جانم
میخواستم پیروز این میدان شوم اما
افتادم از پا ناگهان در آخرین خوانم
انگار قسمت بوده تنها سر کنم یک عمر
با شادی ناچیز و غمهای فراوانم
من عاشقم از تلخ و شیرینت نمیرنجم
مغرور شو هر جور میخواهی برقصانم
بیهوده میگیرند فالم را که میدانم
من، زندگی دشوار، اما، مرگ آسانم
تنها مرا بگذار با حال خودم ای «عقل»
از اینکه پابندت شدم عمری پشیمانم