ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مهدی جهان‌دار

کو شب قدر که قرآن‌به‌سر از تنگ‌دلی

هی بگویم به علیٍّ به علیٍّ به علی

مطلعُ الفجر شب قدر، سلام تو خوش است
اُدخلوها به سلامٍ ابدیٍّ ازلی

اولین پرسش میثاق ازل را تو بپرس
تا الستانه و مستانه بگوییم بلی

همه قدقامتیان را به تماشا بنشان
تا مؤذن بدهد مژده‌ی خیر العملی

ای شب قدر کجایی که علی را کشتند
قدرنشناس‌ترین مردم لات و هبلی

باعث کرب و بلا نیز هم‌آنان بودند
نهروان کینه‌ی صفین‌به‌دلان جملی...

کسی آن سوی حسینیّه نشسته‌ست هنوز
همه رفتند شب قدر تمام است ولی

باز قرآن به سرش دارد و هی می‌گوید
به حسین بن علیٍّ به حسین بن علی

امیر سهرابی

تا نشستی روی زین، رنگ از رخ ارباب رفت
شعله‌ی دل‌گرمی خورشید عالم‌تاب رفت

دست بردی سمت مشک و اشک‌ها سرریز شد
یک قدم امید آمد صد قدم مهتاب رفت

تا لبت آمد ولی تشنه به جایش بازگشت
آب را وقتی نخوردی آبروی آب رفت

دیده‌بوسیِ تو با شمشیرها بسیار شد
شهرت مهمان‌نوازی از کف اعراب رفت

کودکی چشم‌انتظار دیدن مهتاب بود
دیر کردی، روی دستان پدر در خواب رفت

حمیدرضا برقعی

هر که می‌داند بگوید، من نمی‌دانم چه شد
مست بودم مست، پیراهن نمی‌دانم چه شد

من فقط یادم می‌آید گفت: وقت رفتن است
دیگر از آن‌جا به بعد اصلاً نمی‌دانم چه شد

روبه‌روی خود نمی‌دیدم به جز آغوش دوست
در میان دشمنان، دشمن نمی‌دانم چه شد

سنگ‌باران بود و من یک‌سر رجز بودم رجز
ناله از من دور شد، شیون نمی‌دانم چه شد

من نمی‌دانم چه می‌گویید، شاید بر تنم
از خجالت آب شد جوشن، نمی‌دانم چه شد

مرده بودم، بانگ هل من ناصرش اعجاز کرد
ناگهان برخواستم، مردن نمی‌دانم چه شد

پابه‌پای او سرم بر نیزه شد از اشتیاق
دست و پا گم کرده بودم، تن نمی‌دانم چه شد

ناگهان خاکستری شد روزگار آسمان
در تنور آن چهره‌ی روشن نمی‌دانم چه شد

وصف معراج جنونش کار شاعر نیست، نیست
از خودش باید بپرسی، من نمی‌دانم چه شد

اسماعیل محمدپور

هر چند گذشتند از این شهر، امیران
خالی نشد این معرکه از خیل دلیران

چندی نشنیدیم به جز زخم زبانی
سطری ننوشتند به تدبیر، دبیران

با خون دل آمیخت و از سوز جگر بود
هر لقمه که خوردند و نخوردند فقیران

ماییم و سرِ دار، سکوت حسنک‌ها
ماییم و تماشای سر سبز وزیران

«از خون جوانان وطن لاله دمیده»
آغشته به خون من و تو پرچم ایران

افسوس و صد افسوس از این رنگ‌پذیری
داد از غم بی‌رنگیِ نیرنگ‌پذیران

در روز عطش، زخم حسینی نچشیدند
گفتند اگر از شام غریبان اسیران

ما روزه گرفتیم ولی ماربه‌دوشان
خوردند جوانان و رسیدند به پیران

در شعبده‌شان هم خبر از دسته‌گلی نیست
دل بیهده بستیم به این معرکه‌گیران

بهمن صباغ‌زاده

سرشته از گل آتش، خدا سرشت مرا
و کج گذاشته از پایه خشت‌خشت مرا

مرا ز خویش جدا کرده و گره زده است
به چشم‌های سیاه تو سرنوشت مرا

سیاه‌مست شدم پای تاک اندامت
درست کرده هم‌این باده‌ها بهشت مرا

ببین شباهت‌مان را، گمان کنم که خدا
هم‌این که خوانده تو را ناگهان نوشته مرا

کاظم بهمنی

لذت مرگ، نگاهی‌ست به پایین کردن
بین روح و بدن‌ات فاصله تعیین کردن

نقشه می‌ریخت مرا از تو جدا سازد «شک»
نتوانست، بنا کرد به توهین کردن

زیر بار غم تو داشت کسی له می‌شد
عشق بین همه برخاست به تحسین کردن

آن قدر اشک به مظلومیتم ریخته‌ام
که نمانده‌ست توانایی نفرین کردن

«باوفا» خواندمت از عمد که تغییر کنی
گاه در عشق نیاز است به تلقین کردن

«زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست»
خط مزن نقش مرا موقع تمرین کردن!

وزش باد شدید است و نخ‌ام محکم نیست!
اشتباه است مرا دورتر از این کردن

بهمن صباغ‌زاده

چایی که تو می‌آوری انگار شراب است
این شاعر عاشق به هم‌آن چای، خراب است

من عاشق عشقم، چه بسوزم، چه بسازم
عشق است که هر کار کند عین صواب است

معشوق اگر خون مرا ریخت به‌حق ریخت
خون‌ریزی معشوق هم از روی حساب است

تب کردن تو، مُردن من هر دو بهانه
عشق است که بین من و تو در تب‌وتاب است

صد بار تفأل زدم و فال یکی بود
«ما را ز خیال تو چه پروای شراب است»

اسماعیل محمدپور

ای نسیمی که می‌وزد با تو، عطر میقات مسجد تنعیم
شور اردیبهشت آوردی، با خود از صبح «اَحسنِ تقویم»

ای نسیمی که در تو پیچیده‌ست نفحات دَمِ مسیحایی
آتش صبح‌خیزِ ابراهیم، کلمات شکوه‌مند کلیم

ای نسیمی که با تو آمده است خُنَکای بهشتی زمزم
چه خبر از «مقام اسماعیل»؟ چه خبر از« مقام ابراهیم»؟

این منم – زحمت سری بر تن- چشم و گوش و زبان، همه بی «من»
بی‌سروپاتر از همیشه‌ی خویش، ذرّه‌ذرّه سوی تو می‌آییم

«جمع» بزم و صبوح و انگوری، «ضرب» در بی‌نهایتِ شوری
همه چیز از تو می‌شود «منها»، همه چیز از تو می‌شود «تقسیم»

«که یکی هست و هیچ نیست جز او... وَحدهُ لا اِلهَ الّا هوُ...»
همه تهلیل‌گوی در تکبیر، همه لبّیک‌گوی در تعظیم

نغمه‌ی «ذلک الکتاب» به گوش، شکّ «لا ریبَ فیه» شد خاموش
هفت دور جنون گذشت اما، نه «الف» فهم شد، نه «لام» و «میم»

بهمن صباغ‌زاده

غزل می‌ریزد از چشمان آهویی که من دارم
به چین گیسویش مُشکِ غزالان خُتن دارم

چون‌آن بی‌تابی‌ام را در تب و تاب است هر شب، تب
که بالاپوشی از آتش به جای پیرهن دارم

بهای بوسه‌اش را نقدِ جان می‌آورم بر لب
در آن شب‌ها که تنها جان شیرین را به تن دارم

به قول «منزوی» زن‌ها شکوه و روح می‌بخشند
تو را چون خون به رگ‌هایم و چون جان در بدن دارم

تو بی‌شک مهربان‌تر هستی و بسیار زیباتر
از آن تعریف زیبایی که از مفهوم زن دارم

غزل‌هایم بلاگردان این یک بیت حافظ باد
که هر چه هست از آن شیرازی شیرین‌سخن دارم

«مرا در خانه سروی هست کاندر سایه‌ی قدش
فراغ از سرو بُستانی و شمشاد چمن دارم»

اسماعیل محمدپور

مثل بهار، سفره‌ی رنگین تازه‌ای
بارانی و لطافت غمگین تازه‌ای

مانند سیب، رنگ هوس‌های آدمی
حوّای نوبرانه‌ی برچین تازه‌ای

ییلاقی شکوه عسل‌های چارفصل
کندوی دیلمانی شیرین تازه‌ای

لبریز از شگفت معانیِّ کهنه‌ای
سرشار از شکوه مضامین تازه‌ای

هر چند دل‌سپرده‌ی آغوش دیگری
هر چند سرسپرده‌ی بالین تازه‌ای

دل می‌بری شبیه خدایی که نیستی
کفری ولی پیامبر دین تازه‌ای

دعوت اگر کنی همه‌ی عاشقان شهر
ایمان می‌آورند به آیین تازه‌ای

بهمن صباغ‌زاده

برادر! خون تو از سینه‌ی من می‌زند بیرون
بمان در خانه‌ات، جلاد گردن می‌زند بیرون

سپر برداشتن را گازِ اشک‌آور نمی‌فهمد
زِرِه سودی ندارد، تیر از تن می‌زند بیرون

نگیری خرده بر روباه در بازارِ مکاران
که امشب شیر هم خود را به مُردن می‌زند بیرون

چرا «دست محبت سوی کس یازی در این سرما»؟
که از هر آستینی دستِ دشمن می‌زند بیرون

«زمستان است» و شب «بس ناجوانمردانه سرد است، آی...»
نفس در سینه فریاد است و بهمن می‌زند بیرون

تو ماندی «در حیاط کوچک پاییز در زندان»
و رخش از «خوان هشتم» بی‌تهمتن می‌زند بیرون

مهدی غفوری

چشم شاعرکُش ندیدی، حرف من مفهوم نیست
در حوالیِ شما، شاعرکشی مرسوم نیست

شد سپاهی کشته‌ی چشمان چون اهریمن‌اش
چند تَن دیگر به کشتن می‌دهد معلوم نیست

هر چه من اصرار کردم دور شو از این دو چشم
باز می‌گویی که این بانو، سپاه روم نیست!

عقل لامذهب به حرفم گوش کن عاشق نشو
این دو چشم قهوه‌ای آن قدر هم معصوم نیست

می‌کُشد آخر تو را با طعنه می‌گویی به من
هر که در راه نگارش جان دهد مرحوم نیست

فاضل نظری

و عمر؛ شیشه‌ی عطر است، پس نمی‌ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی‌ماند

مگو که خاطرت از حرف من مکدّر شد
که روی آینه، جای نفس نمی‌ماند

طلای اصل و بدل آن چون‌آن یکی شده‌اند
که عشق جز به هوای هوس نمی‌ماند

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او بِرهان
که این طبیب به فریادرس نمی‌ماند

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار، منتظر هیچ کس نمی‌ماند

علی‌رضا بدیع

تا زنده باشم چون کبوتر، دانه می‌خواهم
امروز محتاج توام، فردا نمی‌خواهم

آشفته‌ام... زیبایی‌ات باشد برای بعد
من درد دارم شانه‌ای مردانه می‌خواهم

از گوشه‌ی محراب، عمری دلبری جستم
اکنون خدا را از دل می‌خانه می‌خواهم

می‌خندم و آیینه می‌گرید به حال من
دیوانه‌ام، هم‌صحبتی دیوانه می‌خواهم

در را به رویم باز کن! اندوه آوردم
امشب برای گریه کردن شانه می‌خواهم

علی کریمان

به هر گام تو می‌لرزد دلم هر بار می‌آیی
نگو یوسف شَوم وقتی زلیخاوار می‌آیی

چو خورشیدی که از هر راه بر گل‌خانه می‌تابد
به هر راهی که باشد بر سر بیمار می‌آیی

تو چون سِیلی که پستی یا بلندی بر نمی‌تابد
پیِ همواری دل‌های ناهموار می‌آیی

ببخش ای بهترین تصویر عمرم، وقت دیدارت
به دستم لرزه می‌افتد، به چشمم تار می‌آیی

مگر از شوق می‌خواهی به پایت جان دهم یک‌جا؟
که در تنهایی‌ام بی‌ وعده‌ی دیدار می‌آیی

امیر اکبرزاده

پاییز رخنه کرده به ذوق بهار‌ی‌ام
آواز مرده در قفس بی قناری‌ام

سرگشته پا گذاشته‌ام بر سر خودم
سِیلم، که از وجود خودم هم فراری‌ام

جانم به لب رسیده از این روزهای تلخ
لبریز شو‌کران شده جام خماری‌ام

باران شدم ولی در باغی که غنچه‌هاش
لبخند می‌زنند به این سوگواری‌ام

بیدم که پا به خاک سپرده‌ست و سر به باد
پابند یک سکون، صد سر بی‌قراری‌ام

بی‌تو فرار می‌کند از من غرور من
بغضی شکسته می‌ماند یادگاری‌ام

دنیای بی‌‌تو حیثیتم را ربوده است
در معرض تهاجم بی‌اعتباری‌ام

باید دگر به این من خسته کمک کنی
هرگز کسی به جز تو نیامد به یاری‌ام‌

نغمه مستشار نظامی

از بید، مشک می‌چکد، از برگ گل، گلاب
بیدار شو درخت جوانم، چه وقت خواب؟

بیدار شو که پیچک و میخک، نسیم و برگ
در رقص آمدند از این شعرهای ناب

بیدار شو که پنجره دل‌تنگ عطر توست
د‌ل‌تنگ رنگ پیرهنت در میان قاب

پیراهن شکوفه‌ای گل‌بهی بپوش
تا شبنم از طراوت رویت شود شراب

دلواپس حسودی چشم چمن مباش
اسپند دود کرده برای تو آفتاب

آیینه را مقابل لب‌های من بگیر
من زنده‌ام به عشق غزل‌های بی ‌کتاب

بیزارم از دریچه بی‌برگ و بی‌درخت
من را به انتظار چرا می‌دهی عذاب

بیدار می‌شوی تو... بهاران خجسته است
بیدار شو جوانه بختم... دگر نخواب!

اصغر عظیمی‌مهر

کنج زندان، نیمه‌شب، از هُرم تب افتاده است
مرد محکومی که اعدامش عقب افتاده است

برزخ اندوه و لبخند است در چشمان او
چون عزاداری که در بزم طرب افتاده است

منتظر مانده‌ست شاید پس بگیرد یک نفر
مُهر خاتم را که دست بولهب افتاده است

بی‌گناهان را گنه‌کاران به زندان می‌برند!
سایه‌ای مکروه روی مستحب افتاده است

گاه سنگی برکه را آشفته می‌دارد، چون‌آن –
رنج دندانی که دردش بر عصب افتاده است

سرنوشتش بعد زندان شیهه‌ی شلاق‌هاست
مست مغروری که دست محتسب افتاده است

دختران ایل با تردید کرنش می‌کنند
شهسواری را که از اسب عرب افتاده است

موج گیسو را که می‌ریزند روی شانه‌ها
طالع ماه محرم بر رجب افتاده است

تا که بی لبخند گیسو را پریشان می‌کنند
سفره‌ی افطار گویی بی رطب افتاده است

دختر خورشید را عاشق شدم اما دریغ
اختری بیوه‌ست و از چشمان شب افتاده است

انتهایی سرخ دارد ماجراهای سپید
اشک حسرت گاه اگر بر کنج لب افتاده است

خلقت دنیا و آدم عرصه‌ای پیچیده نیست
فیلسوف از ساده‌لوحی در عجب افتاده است

داوود مصطفایی

من مسیحی می شوم، عیسی اگر ثابت کند
مرده‌ای را زنده کرده او بدون یا علی

یا کلیمی می‌شوم موسی اگر ثابت کند
اژدها کرده عصا را او بدون یا علی

من غلام یوسف بازار مصرم گر بدانم
کرده بیچاره زلیخا را او بدون یا علی

پیرو دین خلیلم گر بگوید مدعی
جان مرغان کرده احیا او بدون یا علی

چون بگوید حضرت یونس مریدش می‌شوم
زنده مانده قعر دریا او بدون یا علی

مسلک نوح نبی را پیشه می‌سازم بدانم
گشته فارغ از بلایا او بدون یا علی

اولین سنی عالم می‌شوم پیغمبرم گوید اگر
کرده دینش را محیا او بدون یا علی

محمود اکرامی‌فر


از بیابان بوی گندم مانده است
عشق روی دست مردم مانده است

آسمان بازیچه‌ی طوفان ماست
ابر، نعش آه سرگردان ماست

باز هم یک روز طوفان می‌شود
هر چه می‌خواهد خدا، آن می‌شود

می‌روم افتان و خیزان تا غدیر
باده‌ها می‌نوشم از جوشن‌کبیر

آب زمزم در دل صحرا خوش است
باده‌نوشی از کف مولا خوش است

فاش می‌گویم که مولایم علی‌ست
آفتاب صبح فردایم علی‌ست

هر که در عشق علی گم می‌شود
مثل گل، محبوب مردم می‌شود

تا علی گفتم زبان آتش گرفت
پیش چشمم آسمان آتش گرفت

آسمان رقصید و بارانی شدیم
موج زد دریا و طوفانی شدیم

بغض چندین ساله‌ی ما باز شد
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

یا علی گفتیم و دریا خنده کرد
عشق ما را باز هم شرمنده کرد

یا علی گفتیم و گل‌ها وا شدند
عشق آمد قطره‌ها دریا شدند

یا اعلی گفتیم و طوفانی شدیم
مست از آن دستی که می‌د‌انی شدیم

یا علی گفتیم و طوفان جان گرفت
کوفه در تزویر خود پایان گرفت

کوفه یعنی دست‌های ناتنی
کوفه یعنی مردهای منحنی

کوفه یعنی مرد، آری مرد نیست
یا اگر هم هست صاحب‌درد نیست

عده‌ای رندان بازاری شدند
عده‌ای رسوایی جاری شدند

آن همه دستی که در شب طی شدند
ابن‌ملجم‌های پی‌درپی شدند

از سکوت و گریه سرشارم علی
تا همیشه دوستت دارم علی