ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
و عمر؛ شیشهی عطر است، پس نمیماند
پرنده تا به ابد در قفس نمیماند
مگو که خاطرت از حرف من مکدّر شد
که روی آینه، جای نفس نمیماند
طلای اصل و بدل آن چونآن یکی شدهاند
که عشق جز به هوای هوس نمیماند
مرا چه دوست چه دشمن ز دست او بِرهان
که این طبیب به فریادرس نمیماند
من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار، منتظر هیچ کس نمیماند