ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

اصغر معاذی

باران که می‌گیرد به هم می‌ریزد اعصابم
تقصیر باران نیست... می‌گویند: بی‌تابم

گاهی تو را آن قدر می‌خواهم به تنهایی
طوری که حتی بودنم را برنمی‌تابم

هر صبح، بی‌صبحانه از خود می‌زنم بیرون
هر شب کنار سفره، بُق کرده‌ست بشقابم

بی‌تو تمام پارک‌های شهر را تا عصر
می‌گردم و انگار دستی می‌دهد تابم

شب‌ها که پیشم نیستی خوابم نمی‌گیرد
وقتی نمی‌بوسی مرا، با «قرص» می‌خوابم

مهدی نژادهاشمی

چشم‌های تو، خانه‌ات آباد! درد ویرانه را نمی‌فهمد
موی پیچیده در حوالی باد، گرمی شانه را نمی‌فهمد

بوف کوری که غرق رویاهاست، دیر یا زود می‌رود ازدست
سگ ولگرد ناکجاآباد، معنی خانه را نمی‌فهمد

کرم خاکی منزوی دیگر، دل به آبی آسمان ندهد
تا دم مرگ خویش دنیای، گنگ پروانه را نمی‌فهمد

شاعری حرف مفت آدم‌هاست، جز غم و درد، میوه‌ای ندهد
گونه‌ی سرخ مردم خاطی، لطف شاهانه را نمی‌فهمد

آن که خنجر نخورده بر پشتش، کوچه تاریک باشد و روشن
روبه‌روی رفیق خود، دست سرد بیگانه را نمی‌فهمد

مثل آقا محمد قاجار، تیغ در پنجه‌ات نمی‌لرزد
پدر من درآمد و چشمت، حال دیوانه را نمی‌فهمد

آه از این هوای آدم‌کش، آه از قهوه‌های قاجاری
تلخی واقعیت‌ات فرق بین افسانه را نمی‌فهمد

مرتضی لطفی

خراب نخوت دردم، دوا نشد که نشد
به کمتر از دم مرگم، رضا نشد که نشد

هدف منم که چون‌این مات تیربارانم
به خون نشستم و تیری خطا نشد که نشد

سری به مرتبه‌ی شوق، دست و پا کردم
به سنگ خورد و مرا دست و پا نشد که نشد

دلی که قول گشایش به دست و بالم داد
به روز واقعه مشکل‌گشا نشد که نشد

گذشت عمر و امیدی به داد دل نرسید
شکست پشت و عزیزی عصا نشد که نشد

به گوشه‌گوشه‌ی خاکم غریبه‌ای بودم
که با نفر به نفر آشنا نشد که نشد

مگو که دِین تو را هم ادا کنم ای عشق
منی که دِین خودم هم ادا نشد که نشد

غلام‌رضا طریقی

روسری وا می‌کنی، خورشید عینک می‌زند
دسته‌گل غش می‌کند، پروانه پشتک می‌زند

کفش در می‌آوری، قالی علامت می‌دهد
جامه از تن می‌کَنی، آیینه چشمک می‌زند

هر کسی از ظنّ خود، در خانه یارت می‌شود
گاز آتش می‌خورد، یخچال برفک می‌زند

میوه‌ها با پای خود تا پیش‌دستی می‌دوند
آن طرف کتری به پای خویش فندک می‌زند

روبه‌رویم می‌نشینی، جشن برپا می‌شود
صندلی دف می‌نوازد؛ میز تنبک می‌زند

درد دل‌ها از لبت تا گوش من صف می‌کشند
پیش از آن، چشمت به چشم من پیامک می‌زند

عشقِ من! این روزها با این‌که درگیر تو‌ام
باز هم قلبم برای قبل‌ها لک می‌زند

زندگی گر چه برای پَر زدن می‌سازدش
عاقبت نخ را به پای بادبادک می‌زند

عشق گاهی با پر قو صخره را می‌پرورد
گاه سنگین می‌شود، چکّش به میخک می‌زند

باز هم با بوسه‌ای راه تو را می‌بندم و
حرف آخر را هم‌این لب‌های کوچک می‌زند

رؤیا باقری

دیگر چه جای خواهش و نذر و اجابتی؟
وقتی امید نیست به هیچ استجابتی

جشن تولدی که مبارک نمی‌شود
دیدار چشم‌هات که در هیچ ساعتی

حال مرا نپرس در این روزها اگر
جویای حال خسته‌ام از روی عادتی

از ترس این‌که باز تو را آرزو کنم
خط می‌کشم به دل‌خوشی هر زیارتی

تو شاهزاده‌ی غزلی! پرتوقعی‌ست
این‌که تو را مخاطب این شعر پاپتی

حالا بیا و بگذر ازاین شاعری که بود
تسلیم چشم‌های تو بی‌استقامتی

مثل تمام جمعیت این پیاده‌رو
با او غریبگی کن و بگذر به راحتی

بگذر از او که بعد تو... اما به دل نگیر
گاهی اگر گلایه‌ای، حرفی، شکایتی

باور کن از نهایت اندوه خسته بود
می‌رفت بلکه در سفر بی‌نهایتی

این سال‌ها بدون تو شاعر نمی‌شدم
هر چند وهم شاعری‌ام هم حکایتی

دستی به لطف بر سر این شعرها بکش
من شاعر نگاه توام ناسلامتی

امید صباغ‌نو

درد عشقی کشیده‌ام که فقط، هر که باشد دچار می‌فهمد
مرد، معنای غصّه را وقتی، باخت پای قمار می‌فهمد

بودی و رفتی و دلیلش را، از سکوتت نشد که کشف کنم
شرح تنهایی مرا امروز، مادری داغ‌دار می‌فهمد

دودمانم به باد رفت امّا، هیچ کس جز خودم مقصّرنیست
مثل یک ایستگاه متروکم، حسرتم را قطار می‌فهمد

خواستی با تمام بدبختی، روی دست زمانه باد کنم
درد آوارگی هر شب را، مُرده‌ی بی‌مزار می‌فهمد

هر قدم دورتر شدی از من، ده قدم دورتر شدم از او
علّت شکّ سجده‌هایم را، «مُهر رکعت‌شمار» می‌فهمد

قبل رفتن نخواستی حتّی، یک دقیقه رفیق من باشی
ارزش یک دقیقه را تنها، مجرم پای دار می‌فهمد

شهر، بعد از تو در نگاه من، با جهنّم برابری می‌کرد
غربت آخرین قرارم را، آدم بی‌قرار می‌فهمد

انتظار من از توان تو، بیش‌تر بود، چون که قلبم گفت:
بس کن آخر! مگر کسی که نیست، چیزی از انتظار می‌فهمد؟

لاادری

ای وای بر آن عشق که نفرین شده باشد
با خون دل سوخته تزیین شده باشد

من از عطش وصل به پرپر زدن افتم
او با دگری خسرو و شیرین شده باشد

ای وای بر آن عاشق رسوای بداقبال
کز بخت بدش عاقبتش این شده باشد

مسلم محبی

جز این‌که به نبود تو عادت نکرده‌ام
از من چه خواستی که اجابت نکرده‌ام؟

حتی به خشم نیز نگاهم نمی‌کنی
من که خدا نکرده جنایت نکرده‌ام

حفظم ز چهره‌ات همه‌ی جزییات را
یک بار اگر چه سیر نگاهت نکرده‌ام

گفتی مباد از تو کلامی بیان کنم
اما ببخش گاه رعایت نکرده‌ام

بس که به لهجه داشتنم طعنه می‌زنی
با خود بدون واهمه صحبت نکرده‌ام

در خواب اگر ببوسمت آیا حلال نیست؟
کاری که بر خلاف شریعت نکرده‌ام

مژگان عباس‌لو

دریا که تو دل‌بسته‌ی آنی ز تو دل کند
ای رود به این تجربه‌ی تلخ نپیوند!

تنهایی من آینه‌ی عبرت من شد
دل‌ها که شکستند از این آینه هر چند

گفتی نگران منی و روز جدایی
در چشم من اشک است، به لب‌های تو لبخند

ای عشق! بگو گرمی بازار تو تا کی؟
ای دل! غم ارزانی بسیار تو تا چند؟

دیدار من و او، چه سرانجام قشنگی:
هم‌صحبتی شعله و باد، آتش و اسفند

حامد عسکری

به مصراعی ننالیدم تب تلخ تباهی را
که یک عمر است عادت کرده‌ام بی‌سرپناهی را

منم آن ارگ ویرانی که هر شب خواب می‌بیند
به روی شانه‌هایش فوج کفترهای چاهی را

زلیخاها اگر پیراهنی پاره نمی‌کردند
به یوسف‌ها که می‌آموخت رسم بی‌گناهی را؟

سواری خسته‌ام از کوه پایین آمدم دختر!
ببند این زخم‌های کهنه‌ی مشروطه‌خواهی را

تفنگ و اسب را دادم به جای شانه‌ی نقره
بکِش هموارتر کن پیچ و تاب این دوراهی را

چه می‌فهمند سربازان مست روس و عثمانی
شمیم اشک‌هایم روی کاغذهای کاهی را؟

سپیداری که بر آن پیکر ستارخان رقصان
چه سازد شرمساری را... چه نالد روسیاهی را

سپیده سر زده آهو به آغوشم قدم بگذار
مگیر از شیرمَردت لطف صید صبحگاهی را

رهاتر از سر زلفت بخند امشب پریشانم
برقصان توی تُنگ صورتت دو بچه ماهی را

هوشنگ ابتهاج

گل می‌رود از بستان، بلبل ز چه خاموشی؟
وقت است که دل زین غم، بخراشی و بخروشی

ای مرغ، بنال ای مرغ، آمد گه نالیدن
گل می‌سپرد ما را دیگر به فراموشی

آه ای دل ناخرسند در حسرت یک لبخند
خون جگرم تا چند می‌نوشی و می نوشی

می‌سوزم و می‌خندم، خشنودم و خرسندم
تا سوختم چون شمع می‌خواهی و می‌کوشی

تو آبی و من آتش، وصل تو نمی‌خواهم

این سوختنم خوش‌تر از سردی و خاموشی


دریافت آواز این غزل با صدای «سینا سرلک»

زهرا بشری موحد

یکی از صحن انقلاب آمد، رفت مهمان‌سرا غذا بخورد
یک کبوتر که فیش دستش نیست، آمده در حرم هوا بخورد

قصر ما صحن قدس و آزادی‌ست، نه از این قصرهای درویشی!
بگذارید هر که می‌خواهد، فیش‌ها را دوتا دوتا بخورد

یا امام غریب! می‌دانی، تو خودت مکه‌ی فقیرانی
فقر یعنی کسی تمام عمر، حسرت مشهد تو را بخورد

مرهم آورده‌ای، غم آوردیم یا سریع‌الرضا! کم آوردیم
هیچ کس نیست بین آقایان، که به جز تو به درد ما بخورد

بگذریم از گلایه‌ها دیگر، شده حالم کنار تو بهتر
باید این زائرت نباتش را، با کمی نیت شفا بخورد

امیر سهرابی

بی‌اجازه هر کجا باشند منزل می‌کنند
خاطرات تو مرا از خویش غافل می‌کنند

هر زمان دور از توام در فکر با تو بودنم
موج‌ها با هر نسیمی عزم ساحل می‌کنند

گرد چشمان تو می‌گردم... تمام محرمان
حج‌شان را با طواف خویش کامل می‌کنند

اشک می‌ریزم ولی این گریه‌ها از ضعف نیست
چشم‌هایم در حضورت تمبر، باطل می‌کنند*

تا «خداحافظ» نبوسیدم لبت را، شرم و صبر
کارهای ساده را هم سخت و مشکل می‌کنند

* کنایه از شکایت کردن

رضا احسان‌پور

 خوبِ من! حیف است حال خوب‌مان را بد کنیم
راه رود جاری احساس‌مان را سد کنیم

عشق، در هر حالتی خوب است؛ خوبِ خوبِ خوب
پس نباید با «اگر» یا «شاید» آن را بد کنیم

دل به دریا می‌زنم من... دل به دریا می‌زنی؟
تا توکّل بر هر آن‌چه پیش می‌آید کنیم

جای حسرت خوردن و ماندن، بیا راهی شویم
پای‌مان را نذر راه و قسمتِ مقصد کنیم

می‌توانی، می‌توانم، می‌شود؛ نه! شک نکن
باورم کن تا «نباید» را «فقط باید» کنیم

زندگی جاری‌ست؛ بسم الله... از آغاز راه...
نقطه‌های مشترک را می‌شود ممتد کنیم
 
آخرش روزی بهار خنده‌هامان می‌رسد
پس بیا با عشق، فصل بغض‌مان را رد کنیم

کاظم بهمنی

می‌رسد یک روز، فصل بوسه‌چینی در بهشت
روی تختی با رقیبان می‌نشینی در بهشت

تا خدا بهتر بسوزاند مرا، خواهد گذاشت
یک نمایشگر در آتش، دوربینی در بهشت

صاحب عشق زمینی را به دوزخ می‌برند
جا ندارد عشق‌های این چون‌اینی در بهشت

گیرم از روی کَرم گاهی خدا دعوت کند
دوزخی‌ها را برای شب‌نشینی در بهشت

با مرامی که من از تو باوفا دارم سراغ
می‌روی دوزخ مرا وقتی ببینی در بهشت

من اگر جای خدا بودم برای «ظالمین»
خلق می‌کردم به نامت سرزمینی در بهشت

محمدحسین انصاری‌نژاد

سفر مقدمه‌ی عاشقی اگر باشد
خوش است حکم نمازش شکسته‌تر باشد

و حل مساله‌ی عشق در رساله‌ی کیست؟
کدام سمت سفرنامه این خبر باشد؟

سفر، مکاشفه‌ی شاعر است و قافیه‌اش
به انتظارِ که در مطلع سحر باشد؟

خوش است همسفر سعدی و گلستانش
که رد شوی تو و شیراز، پشت سر باشد

سفر، خوش است به سبک غریب یمگانی
که از تمام سفرهای شوق سر باشد

نمی‌تواند از این شهرِ مهربان برود
نمی‌تواند از این عشق، دربه‌در باشد

سفر... سفر... چه کند بر خطوط پیشانیش
نوشته‌اند مسافر که در سفر باشد

شنیدنی‌ست طرب‌نامه‌های انگوری
اگر که بر خُم سربسته‌ای گذر باشد

سپیده‌دم به نشابور می‌رسد اتوبوس
که غرق پچ‌پچ خیام و کوزه‌گر باشد

کدام جاده‌ی ابریشم است سمت هرات؟
چه غم، به پیچ و خمش دائماً خطر باشد

قطار می‌رود از هند با پر طاووس
که پلک شاعر از آشوب رنگ، تر باشد

نفس‌نفس به سراندیب هم تو را ببرد
در آن فلات که نی‌نامه‌ی پدر باشد

مه غلیظ و غبار است و او می‌اندیشد
مه، انعکاس کدام آه بی‌اثر باشد؟

سفر مقدمه‌ای بیدلانه می‌خواهد
که جاده راه می‌افتد جنون اگر باشد

تفألی بزن آهسته تا صدا بزند
عجب که شاعری این قدر خون‌جگر باشد

به دفترش وزش شعله را نمی‌شنوم
و با «کلید در باز» پشت در باشد

کتابِ کیست به دستم که در اشاراتش
هزار مثنوی آواز شعله‌ور باشد؟

و بر قلمرو بیدل کلید دروازه است
مرا به خانه‌ی خورشید راهبر باشد

شبیه جلوه‌ی ارژنگ در نگارستان
تورا ورق‌ورق آیینه‌ی هنر باشد

کتاب توست که گسترده کرد چشمم را
دریچه‌های گل‌افشان نیشکر باشد

کتاب توست سفرنامه‌ی شهود و مرا
به یادگار همین شرح مختصر باشد

بهمن صباغ‌زاده

شب است و باز مثل ماه بالای سرم هستی
میان خواب و بیداری کنار بسترم هستی

من ِ بی‌سرزبان را می‌بَری سمتِ غزل گفتن
در این بی‌دست‌وپایی‌های من، بال و پرم هستی

محال است این همه اعجاز را ایمان نیاوردن
تو با آن چشم‌های مهربان، پیغمبرم هستی

نشان عشق من هم بر دل است و هم به پیشانی
در آغوش تو فهمیدم که نیم دیگرم هستی

غزل‌هایم تماماً خط به خط بوی تو را دارد
تو تنها روح حاکم بر تمام دفترم هستی

بکُش یک شب مرا و خون‌بهایم را بگیر از عشق
تو که عمری به قصد کُشتنم هم‌سنگرم هستی

رضا جمشیدی

 ای وای از آن شهر که دیوانه ندارد
صد عقل به مسجد شد و خم‌خانه ندارد

در حسرت یک نعره‌ی مستانه بمردیم
ویران شود این شهر که می‌خانه ندارد

درخویش تپیدیم ولی داد فزون شد
بی‌داد ز دادی که غم خانه ندارد

دیوانه‌ترین مردم شهرم، توکجایی؟
تا فاش بگویم چو تو افسانه ندارد

گیسوی بلندت همه شب ماه نهان کرد
آن مو که تو را هست دمی شانه ندارد؟

نغزی به مثل گفت همان طره‌ی زلفت
گر روز شود شمع تو پروانه ندارد

ما دل‌شدگان، خیل اسیران شماییم
این خیل دریغ از تن و کاشانه ندارد

چون باز کنی پرده ز رخسار بگویی:
این دام پر از صید چرا دانه ندارد؟

صالح که غزل گفت به تهییج تو لوتی
طاهر نشود تا می مستانه ندارد

محمدسعید میرزایی

آهسته‌تر قدم بزن و بی‌صدا بیا
آیِ بزرگ! عمرِ درازی‌ست تا به یا

اوّل به بِ سلام کن و بعد هم به تِ
پ پلک بسته حرف نزن، نوکِ پا بیا

با سین و شین دو کفش برای خودت بدوز
با این دو کفشِ وصله‌ای و تابه‌تا بیا

با عین و غین عینک و با میم هم چپق
با لام هم بگیر به دستت عصا، بیا!

با کاف و گاف، کشتی و با جیم، بادبان
هر حرف را سوار کن ای ناخدا، بیا

امواج، سطرهای مه‌آلودِ آب‌هاست
تسلیم باش، گوش کن، آمد ندا بیا!

طوفانِ شعرِ تازه‌ام آغاز می‌شود؛
تردید نیست، با همه‌ی حرف‌ها، بیا

مژگان عباس‌لو

دنیا – چه باید گفت؟ – زندانی مخوف است
هر چند زندان‌بانِ آدم‌ها، رئوف است

با وعده‌ی گل بود و بلبل بودت ای عشق!
گشتیم و این ویرانه منزلگاه بوف است

گشتیم و می‌دانیم ما را بیش از پیش
گمراه خواهی کرد و درد از این وقوف است

آن باغ سبزی را که می‌گفتی و دیدیم
هر شاخه‌اش از خون ما غرق شکوفه‌ست

ما میهمانان بدی هستیم، دنیا
مهمان‌سرای دلپذیری مثل کوفه است