تو زیبایی و میخواهم خود زیباترینت را
من یلدانشین دارم هوای فرودینت را
من آن شهرم که میتازند بر ویرانههای او
نمیخواهی به لبخندی، بسازی سرزمینت را؟
عروس آبهایی تو، به جشن ماهیان برگرد
که ساحل دوست میدارد، تن دریانشینت را
تو قصر از رقص میسازی، بچرخ از روم تا یونان
و در ایران به رقص آور، شبی دیوار چینت را
صدای شهرزاد امشب هزار و یک شبین بار است
که نجوا میکند با خود، چنانت را چنینت را
خسوف گاهگاه ماه، شادم میکند، زیرا
تجسم میکند در من، دو چشم آتشینت را
عقیق لب که بر کندوی لبخند تو میبینم
کدامش را بتاراجم، نگین یا انگبینت را؟
تمام دشتها دفترچهی شعر تو خواهد شد
اگر در باد بنویسی نگاه نقطه چینت را
برای پیش از اینهایم سراب و حسرت آوردی
شراب و بوسه میخواهم، بیاور بعد از اینت را
بر این مِیبوسهبازیها! ببند ای شیخ چشمت را
که میترسم بر این آیین، دهی بر باد دینت را!
برو ای پیشوا چندین! به کنج عافیت بنشین
و یا بر خیز و چون مستان! بسوزان پوستینت را
من ماندم و من ماندم و این نابرادرها
من ماندم و من ماندم و این دستخنجرها
من ماندم و این گلۀ پادرهوابنویس
من ماندم واین کوتهان میرزابنویس
اگرچه دلت عشق را در به رو بست
«صداکن مرا» که «صدای تو خوب است»
خدا روزی از روزهای قشنگش
دلم را گرفت و به یک تار مو بست
همان لحظه بغضی شبیه صدایت
به طرزی غمانگیز راه گلو بست
غمانگیز و بیروح، لبریز اندوه
صدای تو خورشید تَنگِ غروب است
اگرچه دلت لحظهای پیش من نیست
و معجونی از آهن و سنگ و چوب است
نباید بپرسم ولی بیخیالش
عزیزم چرا این قدر عشق خوب است؟
ماتمسرای چشم تو سور دمادم است
زیباترین بهشت خدا این جهنم است
عیسی، قلم قلم سر هر کوچه ریخته است
جنسی که در بساط زمین نیست مریم است
وقتی تو نیستی سند ماه و سال من
هر هفته هشت روز به نام محرّم است
حوّای من به شهوت ابلیس تن بده
بیغیرتی علامت اولاد آدم است
خاکش پر از پلشتی روح شغادهاست
سهراب شاهنامهی این شهر رستم است
باید شنید و زجر کشید و سکوت کرد
که زندگی تجسم مرگی مسلم است
در بیستون برای چه علاف ماندهای
فرهاد جان برای تو هیمالیا کم است
اگر چه موجم و تلخ است عمر کوتاهم
دوباره از لبت ای رود بوسه میخواهم
شبیه آینۀ از غبار لبریزم
شبیه برکۀ دلگیر دور از ماهم
برادری کن و این بار هم اسیرم ساز
که گرگهای زیادی نشسته در راهم
تمام عمر نوشتم غزل غزل امّا
دلی که خواسته بودی نداشت دریا هم
نه سرنوشت، نه قسمت، حقیقتش این بود
خدا نخواست بمانیم ما دو تا با هم!
اگر درخت تو باشی، تبر شدن بد نیست
در این غزل به تو نزدیکتر شدن بد نیست
بهاری و همهی شهر بیقرار تواند
به پای هر قدمت دربهدر شدن بد نیست
دمی نمانده که خاکسترم خطاب کنند
به هم بریز مرا شعلهور شدن بد نیست
هزار عاشق دیوانه محو گیسویت
میان این همه دل مختصر شدن بد نیست
همین که نقش مقابل تویی، غزل زیباست
تو را که خیر بخوانند، شر شدن بد نیست
من غبطه میخورم به درختان خانهات
ای کاش سر گذاشته بودم به شانهات
در فصل جفتگیری فولاد و سنگ، کاش
گنجشک من تو باشی و من آشیانهات
گنجشک من تو باشی و من در به در شوم
از صبح تا غروب پی آب و دانهات
وقت غروب از تو بپرسم: چگونه است
با چند استکان مِی روشن، میانهات؟
بعدش بخواهم از تو کمی درد دل کنی
گاه از زمین بگویی و گاه از زمانهات
یک مشت کودکاند، به دور درخت سیب
انگشتهای کوچک تو زیر چانهات
در بوسهی تو، بذر تغزل نهفته، کاش
روی لبان من بشکوفد جوانهات
راس کلاغ، فرصت کشف شهود نیست
بگذار تا تو را برسانم به خانهات
حال من خوب است اما با تو بهتر میشوم
آخ ... تا میبینمت یک جور دیگر میشوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل میکند
یاسم و باران که میبارد معطر میشوم
در لباس آبی از من بیشتر دل میبری
آسمان وقتی که میپوشی کبوتر میشوم
آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
میتوانم مایهی ـ گهگاه ـ دلگرمی شوم
میل، میل توست، امّا بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سخت، پرپر میشوم
از بس که خدا به ما دو تا بدبین است
از فرط خجالت سرمان پایین است
ما متهم ردیف اول هستیم
عاشق شدهایم جرممان سنگین است
*
ما این کم وکاست را نمیدانستیم
دل آنچه که خواست را نمیدانستیم
باور کن اگر عنایت عشق نبود
دست چپ و راست را نمیدانستیم
*
هر چند که دور از عشق بازی هستیم
اما به رضای عشق راضی هستیم
بر فرض که این مساله هم حل بشود
ثابت شده ما دو خط موازی هستیم
نه دوستی زحد بِبَر، نه دشمنی زیاد کن
بکُن هر آنچه میکنی ولی به عدل و داد کن
چه فهم میکند بشر، به رزمگاه خیر و شر
نه حق به تهمتن بده، نه فتنه با شغاد کن
ز سستمایگی مَبَر، به هیچ قبله طاعتی
به سنگ و چوب سجده کن ولی به اعتقاد کن
نصیحتی کنم تو را که صرف حفظ دین کنی
چو شیخ شهر شد شبان، به گرگ اعتماد کن
ز رعیت این دعا ببَر، به حکمران خیرهسر
اگر به فکر مردمی، بمیر و شهر شاد کن
اعتراضی ندارم که سهم زمین من بسیار اندک است
شکوه نمیکنم
که خرابهها از من شادتر و شیرینترند
و اینکه سالها عشق
با دقیقهای نفرت فراموش میشود
فقط از این ناراحتم
که بر سرنوشت من تأسف میخوری
برای من که تنها یک رهگذرم...
چشمت، تنت، به هم زدنت، قهر کردنت
دنیای من شده است همین باتلاقها
من با کبوتری که تویی اوج میشوم
ارضا نمیکنند مرا این کلاغها
من با تو و تو با من و... نه غیرممکن است
بخت مزخرف من و این اتفاقها؟
خدا نخواست نگاه تو بیکران باشد
زمین اجازه ندارد که آسمان باشد
به درد سفرۀ آغوش من نخواهد خورد
تنی که هر شبه مهمان این و آن باشد
کنون که شانه تو لایق سر من نیست
چه بهتر است که بالشت این و آن باشد
هزار شکر که پای بهار ما یخ زد
تبرزنی که هوس داشت باغبان باشد
سمند خاطر مردی که گرم تاختن است
درست نیست که علاف مادیان باشد
مرنج از من اگر راندمت کبوترکش
درخت دوست ندارد کلاغدان باشد
مرا حواله به این بیستون کن و بگذار
که عشق، قصۀ شیرین خسروان باشد
ترسم این است که این قصه به آخر نرسد
ترسم این است که خورشید به خاور نرسد
ترسم این است که این جمع پریشان شود و
خبر مرگ برادر به برادر نرسد
انکار مکن داعیۀ دلبریت را
بگذار ببوسم لب خاکستریت را
از منظر من باکرۀ باکرگانی
هرچند سپردی به سگان، دختریت را
عاشقیم اما نه یوسف، نه زلیخا میشویم
علتش این است: ما در چاه هم افتادهایم
برگ پاییزیم و در فکر شکار ماست باد
بیخبر از این که ما از آه هم افتادهایم
مگذار که این قافله از راه بیفتد
این قافله از راه به ناگاه بیفتد
میترسم از این زخم که بیبخیه بماند
آنقدر که یک مرتبه خون راه بیفتد
میترسم از این مضحکۀ تفرقه، مگذار
ابلیس از این فتنه به قهقاه بیفتد
مگذار نگینی که منقّش به نقیب است
در چنبر انگشتر بدخواه بیفتد
مولایی و مردی کن و مگذار، پس از این
در بین رجال این همه اشباه بیفتد
تا ماهی از این آب گلآلود نگیرند
ای کاش که در برکۀ ما ماه بیفتد
ایران من! ای کشور آیین و نیایش
از چشم تو مگذار که الله بیفتد
بگذار عزیزی کند این منتخب فقر
یوسف نشد این مرد که در چاه بیفتد
کوچهها کوچههای پیچاپیچ
کوچهها کوچههای پوچاپوچ
همهی یاوههای دنیا هیچ
همهی بافههای دنیا پوچ
کوچهها کوچههای بعد از عشق
شاهراهِ جنون و وحشت شد
سگ ولگرد قصههای شما
در همین کوچهها هدایت شد