ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علی‌رضا قزوه

کهنه‌صرّافان دنیا از تصرّف می‌خورند
از عدالت می‌نویسند، از تخلّف می‌خورند

می‌نویسم دوستان! معیار خوبی مرده است
دوستان خوب من تنها تأسّف می‌خورند!

این که طبع شاعران خشکیده باشد عیب کیست؟
ناقدان از سفره‌ی چرب تعارف می‌خورند

عاشقان هم گاه‌گاهی ناز عرفان می‌کشند
عارفان هم دزدکی نان تصوّف می‌خورند

یوسف من! قحطی عشق است، اینان را بهل!
کلفت دین‌اند و دنیا، از تکلّف می‌خورند

آخر این قصّه را من جور دیگر دیده‌ام
گرگ‌ها را هم برادرهای یوسف می‌خورند!

امید مهدی‌نژاد

وقتی که زاهدانِ خداجو دنبال مال و جاه می‌افتند
مردم به طعن و تسخّر و تلخند، رندان به قاه‌قاه می‌افتند

یک عده اهل مال و منالند، یک عده اهل حیله و حالند
در انتخاب اصلح، مردم بعضاً به اشتباه می‌افتند

وقت حساب، دانه‌درشتان از فرط التفات به مردم
مثل سه چار دانه گندم در توده‌های کاه می‌افتند

امروزه روز جمعی از ایشان فرماندهان هنگ خروجند
لب تر کنند خیل پیاده از هر طرف به راه می‌افتند

اما همین گروه سواره، این ساکتانِ عربده‌فرمای
شب‌های بار، با کت و شلوار، در صحن بارگاه می‌افتند

یعنی برای آخر بازی، بسته به موقعیت صفحه
شد این‌طرف،‌ نشد طرف خصم، رسماً به پای شاه می‌افتند
*
این روزها به دل نه امیدی، نه اشتیاقِ حرف جدیدی
تنها همین دو رشته اشکند کز چشم گاه‌گاه می‌افتند

عاقل شدیم و گوشه گرفتیم تا با خیال تخت ببینیم
دیوانه‌های سنگ‌پران نیز با سنگ‌ها به چاه می‌افتند

محمدمهدی سیِّار - باخته

ای دلِ باخته! این بار کجا می‌بری‌ام؟
راه نشناخته این بار کجا می‌بری‌ام؟

منم آن فاخته گم شده کوکوخوان
منم آن فاخته... این بار کجا می‌بری‌ام؟

هر کجا برده‌ای‌ام آب و هوا خوش بوده
یا به من ساخته!... این بار کجا می‌بری‌ام؟

ای سواری که سپاهش..که نگاهش... ناگاه
بر دلم تاخته، این بار کجا می‌بری‌ام؟

عقل دیوانه که هر بار سر جنگش بود
سپر انداخته این بار، کجا می‌بری‌ام؟

بردی آن بار که باری دل و دینم ببری
دل و دین باخته این بار کجا می‌بری‌ام؟...

محمدمهدی سیِّار - غم‌فروش

هر که دیده است مرا گفته غمی با من هست
غمی آواره که در هر قدمی با من هست

در دلم هر طرفی مجلس ذکری برپاست
حاجت و روضه به قدر حرمی با من هست

سر مویی دلم آشفته‌ی گیسویی نیست
گیسویی نیست ولی پیچ و خمی با من هست

می‌خرم از همگان تا بفروشم به خودم
تا بخواهید غم از هر قلمی با من هست

شده در هر نفسم شکر دو نعمت واجب
«آه» در هر دمی و بازدمی با من هست

محمدمهدی سیِّار - کمی عشق

چشمش اگرچه مثل غزل‌های ناب بود
چون شعر اعتراض لبش پر عتاب بود

معجون «جنگ» و «صلح» و «سکوت» و «غرور» و «غم»
بانوی نسل سومی انقلاب بود!

مغرور بود، کار به امثال من نداشت
محجوب بود -گرچه کمی بدحجاب بود!-

با چشم می‌شنید، صدایم سکوت بود
با چشم حرف می‌زد، حاضرجواب بود

کابوس من ندیدن او بود و دیدنش
آن قدر خوب بود که انگار خواب بود

محمدمهدی سیِّار - مرا نبلعید

نه... نه... مرا نبلعید!
این التماس نیست
این آخرین نصیحت کرمی است نیمه‌جان
آویخته به تیزی قلاب
در گوش ماهیان

محمدمهدی سیِّار - سال‌های هجرِی

هنوز مثل زمین در طواف خورشیدم
ولی زمین نشدم،گرد خود نچرخیدم

حکایت من و باران که می‌گریست یکی‌ است
از آسمان به زمین کرده‌اند تبعیدم

مرور می‌کنم این سال‌های هجری را
پر از تلاقی ماه مُحرّم و عیدم

بگو به باد که من آفتاب‌گردانم
جز آفتاب به ساز کسی نرقصیدم

گل محمدی‌ام من، سلامم و صلوات
ولی سراپا تیغم اگر بچینیدم!

ستارگان سحر پیش‌مرگ خورشیدند
ستاره‌ی سحرم پیش‌مرگ خورشیدم

حمیدرضا برقعی

مصرع ناقص من کاش که کامل می‌شد
شعر در وصف تو از سوی تو نازل می‌شد

شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست
واژه در دست من آن گونه که می‌خواهم نیست

من که حیران تو حیران توام می‌دانم
نه فقط من که در این دایره سرگردانم

همه‌ی عالم و آدم به تو می‌اندیشد
شک ندارم که خدا هم به تو می‌اندیشد

کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطه‌ی بسم الله است

کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست
«پیرهن چاک و غزل‌خوان و صراحی در دست»

کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید

کعبه بر سینه‌ی خود نام تو ای مرد نوشت
قلم خواجه‌ی شیراز کم آورد، نوشت:

«ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه»

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است
کهکشان‌ها نخی از وصله‌ی نعلین علی است

روز و شب از تو قضا از تو قدر می‌گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می‌گوید

می‌رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت
ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط

نه فقط دست زمین از تو تو را می‌خواهد
سالیانی است که معراج خدا می‌خواهد-

زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظه‌ای جای یتیمان عرب بنشیند

دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی
رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی

وای اگر تیغ دو دم را به کمر می‌بستی
وای اگر پارچه‌ی زرد به سر می‌بستی

در هوا تیغ دو دم نعره‌ی هو هو می‌زد
نعره‌ی حیدریه «أینَ تَفرّو» می‌زد

بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار عدم را بردار

بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است
کهکشان‌ها نخی از وصله‌ی نعلین علی است

روز و شب از تو قضا از تو قدر می‌گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می‌گوید

علی‌رضا بدیع

کاش چون حضرت انگور ببینم خود را
که سرِ دارم و از دور ببینم خود را

جان انگور به جز جام نمی‌انجامد
در من آن هست که منصور ببینم خود را


مردمان خون مرا هر چه که در شیشه کنند
بیش‌تر نور علی نور ببینم خود را

سرِ از سینه جدا مانده بگیرم بر کف
در شهیدان نشابور ببینم خود را

نیست شیرین‌تر از آن خواب که بعد از عمری
صبح برخیزم و در گور ببینم خود را

تو شفاعت کن و بگذار که در رستاخیز
با سر زلف تو محشور ببینم خود را

خرقه‌ی تنگ جهان در نظر من پشم است!
کاش در پنبه و کافور ببینم خود را...

محمدعلی حریری جهرمی


اولین روز دبستان بازگرد
کودکی‌ها، شاد و خندان بازگرد

بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب‌های چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن، ماناترند

درس‌های سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پندآموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس

روز مهمانیِ کوکب خانم است
سفره، پُر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیلک نادان برایش موش بود

با وجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی پیراهن از تن می‌درید

تا درون نیمکت جا می‌شدیم
ما پر از تصمیم کبری می‌شدیم

پاک‌کن‌هایی ز پاکی داشتیم
یک تراشِ سرخِ لاکی داشتیم

کیف‌مان چفتی به رنگ زرد داشت
دوش‌مان از حلقه‌هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش‌خش جارو ی با پا روی برگ

هم‌کلاسی‌های من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید

هم‌کلاسی‌های درد و رنج وکار
بچه‌های جامه‌های وصله‌دار

بچه‌های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مَردِ مَرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود

کاش می‌شد باز کوچک می‌شدیم
لااقل یک روز کودک می‌شدیم

یاد آن آموزگار ساده‌پوش
یاد آن گچ‌ها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و  بابایت به خیر

اولین روز دبستان باز گرد
شادی آن روزهامان بازگرد

ای دبستانی‌ترین احساس من
بازگرد این مشق‌ها را خط بزن

روز و شب

می‌نویسم گاه زیبا، گاه زشت
مانده‌ام در لابه‌لای سرنوشت
روز از گنجایش غم خالی است
شب برای گریه‌هایم عالی است

افسار

افسار دلم دست خدا بود چنین شد!
ای وای اگر دست خودم بود چه می‌شد؟
مقصود دلم مهر و وفا بود چنین شد!
گر قصد دلم جور و جفا بود چه می‌شد؟

مقصد

بیهوده متاز، مقصد خاک است.

جمع و منها

بس که در تدبیر فردا مانده‌ایم
با همیم اما چه تنها مانده‌ایم
در کلاس جمع و تفریق زمان
عاشق جمعیم و منها مانده‌ایم

رضی‌الدین آرتیمانی - ساقی‌نامه

الهی به مستان میخانه‌ات
به عقل‌آفرینان دیوانه‌ات

الهی به آنان که در تو گُمند

نهان از دل و دیده‌ی مردمند

ادامه مطلب ...

محمدکاظم کاظمی - آشتی

شکر خدا که اهل جدل همزبان شدند
با هم به سوی‌ِ کعبة عزّت روان شدند


شکر خدا که گردنه‌گیران محترم‌

بر گلّه‌های بی سر و صاحب شبان شدند


شکر خدا که کم‌کمک از یاد می‌رود

روزی که پشت نعش برادر نهان شدند


شکر خدا که مسجد و محراب شهر نیز

یکباره ـ پوست‌کنده بگویم ـ دکان شدند


جمعی‌، چنان قدیم‌، هر آن را که سر فراشت‌

قربان مادر و پدر و خانمان شدند


یعنی دوباره دشمن‌ِ سوگندخورده را

با استخوان سینة خود نردبان شدند


مانند بارهای دگر بعدِ گیر و دار

بر خون خویش و نعش پدر میهمان شدند



هر کس به گونه‌ای به هدر داد آن چه داشت‌
یک عدّه هم که سگ نشدند استخوان شدند

محمدکاظم کاظمی - تباهی

زبان شکر، سستی کرد محصول فراهم را
و آخر آسمان واپس گرفت از ما همین کم را

در این گندم‌، نمی‌دانم کدام ابلیس مخفی شد
که قابیل مجسّم کرد فرزندان آدم را

من این فصل تباهی را از آن هنگام حس کردم‌
که مسجد نیز پنهان کرد در خویش ابن‌ملجم را

و سقّایان این امّت ـ خداشان تشنه‌کُش سازد ـ
بر اسماعیل و هاجر نیز بستند آب زمزم را

جدا کردند دست از شانه‌های ما همان قومی‌
که می‌بستیم روزی شانه‌های زخمی هم را

به جُرم هفت‌خوان قربانی نامردمی گشتن...
نکُشت این چاه‌، ننگ آن برادر کُشت‌، رستم را

محمدکاظم کاظمی - شب هم‌چنان سیاه

حلق سرود پاره‌، لب‌های خنده در گور
تنبور و نی در آتش‌، چنگ و سَرَنده در گور
این شهرِ بی‌تنفّس لَت‌خوردة چه قومی است‌؟
یک سو ستاره زخمی‌، یک سو پرنده در گور
دیگر کجا توان‌بود، وقتی که می‌خرامد
مار گزنده بر خاک‌، مور خورنده در گور
گفتی که جهل جانکاه پوسیدة قرون شد
بوجهل و بولهب‌ها گشتند گَنده در گور

اینک ببین هُبل را، بُت‌های کور و شَل را
مردان تیغ بر کف‌، زن‌های زنده در گور
جبریل اگر بیاید از آسمان هفتم‌
می‌افکنندش این قوم‌، با بال‌ِ کنده در گور

ادامه مطلب ...

محمدکاظم کاظمی - عمو زنجیرباف

عاقبت زنجیر ما را چون کلاف‌
بافت محکم این عمو زنجیرباف‌
بافت محکم این عمو زنجیرباف‌
بعد از آن افکند پشت کوه قاف‌
*
برّه‌ها! فکری برای خود کنید
چون شبان و گرگ کردند ائتلاف‌
اینک این ماییم‌؛ نعشی نیمه‌جان‌
کرکسان گرد سر ما در طواف‌
ما ضعیفان تا چه مُرداری کنیم‌
پهلوانان را که اینجا رفت ناف‌
آن یکی صد فخر دارد بر کلاه‌
گرچه بی شلوار شد روز مصاف‌
آن یکی دیگر به آواز بلند
حرف حق را گفت‌، امّا در لحاف‌
آن یکی دیگر به صد مردانگی‌
می‌کند تا صبح‌، عین و شین و قاف‌
آن دگر مانده است تا روشن شود
فرق آب مطلق و آب مضاف‌
کارگاه آسمان تعطیل باد
تا که برگردد جناب از اعتکاف‌
 *
الغرض مثل برنج تازه‌دم‌
در چلوصاف کسان گشتیم صاف‌
جهد مردان عمل کاری نکرد
مرحبا بر همّت مردان لاف‌

محمدکاظم کاظمی - غدیر

ای بشر! خانه نهادی و نگفتی خام است‌
کفر کردی و نگفتی که چه در فرجام است‌
چشم بستی و ندیدی که در آن یوم‌ِ شگفت‌
چه پدید آمد از این پرده بر این قوم‌ِ شگفت‌

ادامه مطلب ...