وقتی که زاهدانِ خداجو دنبال مال و جاه میافتند
مردم به طعن و تسخّر و تلخند، رندان به قاهقاه میافتند
یک عده اهل مال و منالند، یک عده اهل حیله و حالند
در انتخاب اصلح، مردم بعضاً به اشتباه میافتند
وقت حساب، دانهدرشتان از فرط التفات به مردم
مثل سه چار دانه گندم در تودههای کاه میافتند
امروزه روز جمعی از ایشان فرماندهان هنگ خروجند
لب تر کنند خیل پیاده از هر طرف به راه میافتند
اما همین گروه سواره، این ساکتانِ عربدهفرمای
شبهای بار، با کت و شلوار، در صحن بارگاه میافتند
یعنی برای آخر بازی، بسته به موقعیت صفحه
شد اینطرف، نشد طرف خصم، رسماً به پای شاه میافتند
*
این روزها به دل نه امیدی، نه اشتیاقِ حرف جدیدی
تنها همین دو رشته اشکند کز چشم گاهگاه میافتند
عاقل شدیم و گوشه گرفتیم تا با خیال تخت ببینیم
دیوانههای سنگپران نیز با سنگها به چاه میافتند
ای دلِ باخته! این بار کجا میبریام؟
راه نشناخته این بار کجا میبریام؟
منم آن فاخته گم شده کوکوخوان
منم آن فاخته... این بار کجا میبریام؟
هر کجا بردهایام آب و هوا خوش بوده
یا به من ساخته!... این بار کجا میبریام؟
ای سواری که سپاهش..که نگاهش... ناگاه
بر دلم تاخته، این بار کجا میبریام؟
عقل دیوانه که هر بار سر جنگش بود
سپر انداخته این بار، کجا میبریام؟
بردی آن بار که باری دل و دینم ببری
دل و دین باخته این بار کجا میبریام؟...
هر که دیده است مرا گفته غمی با من هست
غمی آواره که در هر قدمی با من هست
در دلم هر طرفی مجلس ذکری برپاست
حاجت و روضه به قدر حرمی با من هست
سر مویی دلم آشفتهی گیسویی نیست
گیسویی نیست ولی پیچ و خمی با من هست
میخرم از همگان تا بفروشم به خودم
تا بخواهید غم از هر قلمی با من هست
شده در هر نفسم شکر دو نعمت واجب
«آه» در هر دمی و بازدمی با من هست
چشمش اگرچه مثل غزلهای ناب بود
چون شعر اعتراض لبش پر عتاب بود
معجون «جنگ» و «صلح» و «سکوت» و «غرور» و «غم»
بانوی نسل سومی انقلاب بود!
مغرور بود، کار به امثال من نداشت
محجوب بود -گرچه کمی بدحجاب بود!-
با چشم میشنید، صدایم سکوت بود
با چشم حرف میزد، حاضرجواب بود
کابوس من ندیدن او بود و دیدنش
آن قدر خوب بود که انگار خواب بود
نه... نه... مرا نبلعید!
این التماس نیست
این آخرین نصیحت کرمی است نیمهجان
آویخته به تیزی قلاب
در گوش ماهیان
هنوز مثل زمین در طواف خورشیدم
ولی زمین نشدم،گرد خود نچرخیدم
حکایت من و باران که میگریست یکی است
از آسمان به زمین کردهاند تبعیدم
مرور میکنم این سالهای هجری را
پر از تلاقی ماه مُحرّم و عیدم
بگو به باد که من آفتابگردانم
جز آفتاب به ساز کسی نرقصیدم
گل محمدیام من، سلامم و صلوات
ولی سراپا تیغم اگر بچینیدم!
ستارگان سحر پیشمرگ خورشیدند
ستارهی سحرم پیشمرگ خورشیدم
کاش چون حضرت انگور ببینم خود را
که سرِ دارم و از دور ببینم خود را
جان انگور به جز جام نمیانجامد
در من آن هست که منصور ببینم خود را
مردمان خون مرا هر چه که در شیشه کنند
بیشتر نور علی نور ببینم خود را
سرِ از سینه جدا مانده بگیرم بر کف
در شهیدان نشابور ببینم خود را
نیست شیرینتر از آن خواب که بعد از عمری
صبح برخیزم و در گور ببینم خود را
تو شفاعت کن و بگذار که در رستاخیز
با سر زلف تو محشور ببینم خود را
خرقهی تنگ جهان در نظر من پشم است!
کاش در پنبه و کافور ببینم خود را...
مینویسم گاه زیبا، گاه زشت
ماندهام در لابهلای سرنوشت
روز از گنجایش غم خالی است
شب برای گریههایم عالی است
افسار دلم دست خدا بود چنین شد!
ای وای اگر دست خودم بود چه میشد؟
مقصود دلم مهر و وفا بود چنین شد!
گر قصد دلم جور و جفا بود چه میشد؟
بیهوده متاز، مقصد خاک است.
بس که در تدبیر فردا ماندهایم
با همیم اما چه تنها ماندهایم
در کلاس جمع و تفریق زمان
عاشق جمعیم و منها ماندهایم
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
الهی به آنان که در تو گُمند
نهان از دل و دیدهی مردمند
ادامه مطلب ...شکر خدا که اهل جدل همزبان شدند
با هم به سویِ کعبة عزّت روان شدند
شکر خدا که گردنهگیران محترم
بر گلّههای بی سر و صاحب شبان شدند
شکر خدا که کمکمک از یاد میرود
روزی که پشت نعش برادر نهان شدند
شکر خدا که مسجد و محراب شهر نیز
یکباره ـ پوستکنده بگویم ـ دکان شدند
جمعی، چنان قدیم، هر آن را که سر فراشت
قربان مادر و پدر و خانمان شدند
یعنی دوباره دشمنِ سوگندخورده را
با استخوان سینة خود نردبان شدند
مانند بارهای دگر بعدِ گیر و دار
بر خون خویش و نعش پدر میهمان شدند
*
هر کس به گونهای به هدر داد آن چه داشت
یک عدّه هم که سگ نشدند استخوان شدند
زبان شکر، سستی کرد محصول فراهم را
و آخر آسمان واپس گرفت از ما همین کم را
در این گندم، نمیدانم کدام ابلیس مخفی شد
که قابیل مجسّم کرد فرزندان آدم را
من این فصل تباهی را از آن هنگام حس کردم
که مسجد نیز پنهان کرد در خویش ابنملجم را
و سقّایان این امّت ـ خداشان تشنهکُش سازد ـ
بر اسماعیل و هاجر نیز بستند آب زمزم را
جدا کردند دست از شانههای ما همان قومی
که میبستیم روزی شانههای زخمی هم را
به جُرم هفتخوان قربانی نامردمی گشتن...
نکُشت این چاه، ننگ آن برادر کُشت، رستم را
حلق سرود پاره، لبهای خنده در گور
تنبور و نی در آتش، چنگ و سَرَنده در گور
این شهرِ بیتنفّس لَتخوردة چه قومی است؟
یک سو ستاره زخمی، یک سو پرنده در گور
دیگر کجا توانبود، وقتی که میخرامد
مار گزنده بر خاک، مور خورنده در گور
گفتی که جهل جانکاه پوسیدة قرون شد
بوجهل و بولهبها گشتند گَنده در گور
اینک ببین هُبل را، بُتهای کور و شَل را
مردان تیغ بر کف، زنهای زنده در گور
جبریل اگر بیاید از آسمان هفتم
میافکنندش این قوم، با بالِ کنده در گور
عاقبت زنجیر ما را چون کلاف
بافت محکم این عمو زنجیرباف
بافت محکم این عمو زنجیرباف
بعد از آن افکند پشت کوه قاف
*
برّهها! فکری برای خود کنید
چون شبان و گرگ کردند ائتلاف
اینک این ماییم؛ نعشی نیمهجان
کرکسان گرد سر ما در طواف
ما ضعیفان تا چه مُرداری کنیم
پهلوانان را که اینجا رفت ناف
آن یکی صد فخر دارد بر کلاه
گرچه بی شلوار شد روز مصاف
آن یکی دیگر به آواز بلند
حرف حق را گفت، امّا در لحاف
آن یکی دیگر به صد مردانگی
میکند تا صبح، عین و شین و قاف
آن دگر مانده است تا روشن شود
فرق آب مطلق و آب مضاف
کارگاه آسمان تعطیل باد
تا که برگردد جناب از اعتکاف
*
الغرض مثل برنج تازهدم
در چلوصاف کسان گشتیم صاف
جهد مردان عمل کاری نکرد
مرحبا بر همّت مردان لاف
ای بشر! خانه نهادی و نگفتی خام است
کفر کردی و نگفتی که چه در فرجام است
چشم بستی و ندیدی که در آن یومِ شگفت
چه پدید آمد از این پرده بر این قومِ شگفت