گوشه چشم بگردان و مقدّر گردان
ما که هستیم در این دایرهی سرگردان؟!
دور گردید و به ما جرأت مستی نرسید
چه بگوییم به این ساقی ساغرگردان
این دعایی است که رندی به من آموخته است
بار ما را نه بیفزا! نه سبکتر گردان!
غنچهای را که به پژمردهشدن محکوم است
تا شکوفا نشده بشکن و پرپر گردان
من کجا بیشتر از حق خودم خواستهام؟
مرگ حق است به من حق مرا برگردان!
چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی؟
برِ دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی
سر شانه را شکستم به بهانهی تطاول
که به حلقه حلقه زلفت، نکند درازدستی
ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کُشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خَستی
کسی از خرابهی دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی
به قلمروی محبت در خانهای نرفتی
که به پاکیاش نرفتی و به سختیاش نبستی
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی؟
ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمیشناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمیپرستی
تو که ترک سر نگفتی ز پیاش چه گونه رفتی
تو که نقد جان ندادی ز غمش چه گونه رستی
اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی
مگر از دهان ساقی مددی رسد وگر نه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی
تا از تو هم آزرده شوم سرزنشم کن
آه این منم ای آینه! کم سرزنشم کن
آن روز که من دل به سر زلف تو بستم
دل سرزنشم کرد، تو هم سرزنشم کن
ای حسرت عمری که به هر حال هدر شد
در بیش و کمِ شادی و غم سرزنشم کن
یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم
این بار قدم روی قدم سرزنشم کن
من سایهی پنهانشده در پشت غبارم
آه این منم ای آینه کم سرزنشم کن
من اونی نیستم که اگه درم ببندی
از دیوار بیام
من درو میشکونم
***
منم که دوستت دارم
و غم
بشکههای سنگینی در دلم جابهجا میکند
***
آه بلبل کوهی! بلبل کوهی!
برای آوازی که من سر دادهام
دهان تو کوچک است
***
عزیزم! هیچ قطاری
وقتی گنجشکی را زیر میگیرد
از ریل خارج نمیشود
***
محمدباقر!
احساس درختی را دارم
که در مسیر کارخانهی چوببری قرار گرفته است
همچنان وعدهی بخشایش شاهنشاهش
میکشد گمشدگان را به زیارتگاهش
نه در آیینهی فهم است؛ نه در شیشهی وهم
عاقلان آینه خوانندش و مستان آهش
به من از آتش او در شب پروانه شدن
نرسیده است به جز دلهرهی جانکاهش
از همآغوشی دریا به فراموشی خاک
ماهی عمر چه دید از سفر کوتاهش؟
کفن برف کجا؟ پیرهن برگ کجا؟
خستهام مثل درختی که از آذر ماهش
باز برگرد به دلتنگی قبل از باران
سورهی توبه رسیده است به بسماللهاش
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمیروید چه غم گر شاخساری بشکند
باید این آیینه را برق نگاهی میشکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند
گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینهام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند
شانههایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند
کاروان غنچههای سرخ روزی میرسد
قیمت لبهای سُرخت روزگاری بشکند
هرگز
آرزو نمیکنم خداوند دعای همهی بندگانش را برآورده سازد
که جز من
بسیارند که
تو را از خداوند طلب کردهاند
آه من حسودم بانو... حسود
...
پشت همین پاکت مینویسم:
دوستت دارم
میدانم یا پستچی از حسادت خواهد مرد
یا کبوتری که میفرستم هیچگاه بامت را ترک نخواهد کرد
...
نه به خدا
نه به دیگری
نه به روزگار...
به فراموشیام بسپار
به ساعت دل خود، میتپم نه با تقویم
به سال، عید و مُحرّم نمییشوم هرگز
حالا که رفتهای
پرندهای آمده است
در حوالی همین باغ روبهرو
هیچ نمیخواهد،
فقط میگوید:
کو کو...
زندانی است روی تو در بند موی تو
ماهی اسیر در شب تار آفریدهاند
مانند تو که پاکترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریدهاند
دستم نمیرسد به تو ای باغ دوردست
از بس حصار پشت حصار آفریدهاند
سایهای زیر ساقهی سنجد
برکه را موذیانه میپایید
ماه، مست از شمیم وسوسهای
لب به لبهای آب میسایید
برکه از رنگ و بوی گل پُر بود
زیر باران سایه روشنها
روی سنگی لمیده بود آرام
جامهی نازکی تک و تنها
ناگهان برگها تکان خوردند
ماه، پشت درخت چشم گذاشت
شور افتاد در دل برکه
شیشهی شرم شب ترک برداشت
این طرف برکهی رها در موج
غرق مهتاب بود و عطر چمن
آن طرف سنگ سرد خوابآلود
بستر ساکت دو پیراهن..!
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
وجبوجب تن این خاک مرده را کندیم
چه قدر خاطرهی نیمهجان در آوردیم
... و عشق بود که آغاز قصه تنها بود
و عشق بود که آغاز قصهی ما بود
و عشق بود که پرواز شد پرستو را
به صبح باغچه پاشید عطر شببو را
نفرین به زندگی که تو ماهی، من آدمم
نفرین به من که پیش فراوانیات کمم
نفرین به آن که فرق نهاده است بین ما
تا تو بهشت پاکی، تا من جهنمم
نفرین به خلقتی که مرا عرضه کرده است
من که تمام رنجم، من که فقط غمم
آهستهتر به زندگی من قدم بنه
من گور دستهجمعی گلهای مریمم
لبهای من دو مار لهاند و لوردهاند
با بوی خون به سینه فرو میرود دمم
ای ماه! مهربانی تو میخورد مرا
ای ماه! من سیاهدلم از تو میرمم
بالا بلند خوبی عظمای مرحمت
نفرین به من که پیش فراوانیات کمم
مادر سلام! آمدهام بعد سالها
انگار انتظار تو را پیر کرده است
زود است باز این همه پیری برای تو
شاید منم که آمدنم دیرکرده است
مادر مرا [ببخش!] اگر دیر آمدم
جایی که بودم از نفس جاده دور بود
آماج سنگ حادثه بودم ولی شگفت
آیینهی شکسته من پر غرور بود
دیرینه سال بود که در دوردستها
یک سرزمین به گُرده من بار درد بود
در من کسی شبیه یلان حماسهساز
بیوقفه با زمین و زمان در نبرد بود
دیرینه سال بود که سرپنجههای من
چنگال بسته بود به حلقوم خاک سرد
تا مغز استخوان مرا خورده بود خاک
تا مغز استخوان مرا خورده بود درد
قصد تو را زمین و زمان کرده بود و من
تنها برای خاطر تو این چنین شدم...
... که چنگ بر گلوی زمین و زمان زدم
یک عمر استخوان گلوی زمین شدم
مادر! مرا ببخش اگر دیر آمدم
یک مشت استخوان شدنم طول میکشید
تا ارتفاع شانه مردان شهرمان
از دست خاک پر زدنم طول میکشید
مادر نمیر!... زندگی من از آن تو!
مادر نمیر!... زندگی از آن میهن است
بعد از من آفتاب تو هرگز مباد سرد!
بعد از من آسمان تو هرگز مباد پست!..
چی بگم دلم گرفته از همه حلّاجیا
خستهام حسابی از لفاظیا، وراجیا
منجیا غریبن، اما همه جا گفته میشه
نقل گُلکاشتنای دروغکی ناجیا
غیرت مردا رو ای ول حاجی! خیلی دعواها
«کرکری خوندن پرسپولیسیاس با تاجیا»
حاجی دس روی دلم نذار که خونه به خدا
از آتیشی که سوزوندن بعضی از شاباجیا
اونا نازشون خریدار داره اما همیشه
دل ما چوب میخوره تو همهی حراجیا
گرچه از آوردن این لفظ بیزاری
دوستت دارم چرا که دوستم داری
بغضی و از دردهای کهنه میگویی
اشکی و از ابرهای تازه میباری
با خدا اتمام حجت کردی و باید
دل به ابلیس قشنگ عشق بسپاری
این که دارد از لبانت سیب میدزدد
او که داری بر لبانش سیب میکاری...
آدم خوبی است... اما خاطرت باشد
وای اگر دست از سرش یک لحظه برداری