ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

روشن

انصاف بین که موسم گل می‌برد ز باغ        
صیّاد سنگ‌دل، قفس عندلیب را

کاظم تبریزی

این مرغ دل که در قفس سینه‌ی من است        
آخر مرا به خانه‌ی صیّاد می‌برد

صحبت لاری

از بوستان برآمد غوغای عندلیبان       
گویا در آشیان‌ها، صیّاد رفته باشد

فرصت‌الدوله

بهر صیدم چند تازی، خسته شد پای سمندت      
صبر کن تا من به پای خویشتن آیم به بندت

عیسای یزدی

دل جدا، دیده جدا، سوی تو پرواز کند        
گر چه من در قفسم، بال و پرم بسیار است

مشتاق اصفهانی

نجاتم گو مده صیّاد، مرغ  بی‌پروبالم        
که باشم در حصار عافیت تا در قفس باشم

دولتشاه (سمرقندی؟)

افغان ز سخت‌گیری صیّاد روزگار        
کآن دم قفس شکست که بشکست بال ما

عاشق اصفهانی

خوشا مرغی که در کنج قفس با یاد صیّادش        
چنان خرسند بنشیند که پندارند آزادش

کلیم کاشانی

صیّاد آرزو به هوای تو پیر شد        
ای طایر مراد، تو را آشیان کجاست؟

هلالی جغتایی

گشته مردم هر یکی امروز صید چابکی        
چابک صیدافکن مردم‌شکار من کجاست؟

فاضل نظری

از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند

گاهی قناری‌ها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دل‌تنگ می‌خوانند

کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند

روزی همین مردم که سنگم می‌زنند از رشک
نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند

این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند

لاادری

گل به تاراج خزان رفت و گلستان شد خراب
دیگر ای بلبل بگو در انتظار کیستی؟

قصّاب کاشانی

تا کی به بزم شوق غمت، جا کند کسی
خون را به جای باده تمنّا کند کسی

تا مرغ دل پرید گرفتار دام شد
صیاد کی گذاشت که پروا کند کسی

دنیا و آخرت به نگاهی فروختیم
سودا چنین خوش است که یک‌جا کند کسی

ای شاخ گل به هر طرفی میل می‌کنی
ترسم درازدستی بی‌جا کند کسی

نشکفت غنچه‌ای که به باد فنا نرفت
در این چمن چه‌گونه دلی واکند کسی

خوش گلشنی است حیف که گل‌چین روزگار
فرصت نمی‌دهد که تماشا کند کسی

عمر عزیز خود منما صرف ناکسان
حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی

بر روضه‌های خلد قدم می‌توان گذاشت
جانا! اگر زیارت دل‌ها کند کسی

مهدی سهیلی

روزگارم نام داد و کام‌رانی را گرفت
تا زبانم داد، شوق هم‌زبانی را گرفت

گفتمش خواهم گل و صد آرزو آرم به چنگ
گل، فراوان داد و شوق باغ‌بانی را گرفت

آن چنان بودم که لبخندم گل صد باغ بود
اشک پیری خنده‌های آن‌چنانی را گرفت

آبرو می‌خواستم تا رخ برافروزم چو شمع
آبرو بخشید و روی ارغوانی را گرفت

در جوانی شاد بودم پای‌کوب دشت‌ها
رنج پاییزی، بهار شادمانی را گرفت

هیچ دانی روزگار حیله‌گر با من چه کرد؟
سال‌ها عمر عبث داد و جوانی را گرفت

فروغی یسطامی

پیش من کام رقیب از لعل خندان می‌دهد
از یکی جان می‌ستاند بر یکی جان می‌دهد

می‌گشاید تا ز هم چشمان خواب‌آلوده را
هر طرف بر قتل من از غمزه فرمان می‌دهد

می‌کِشد عشقم به میدانی که جان خسته را
زخم، مرهم می‌گذارد، درد، درمان می‌دهد

خوابم از غیرت نمی‌آید مگر امشب کسی
دل به دلبر می‌سپارد جان به جانان می‌دهد

گر چنین چشم ترم خون‌آب دل خواهد فشاند
خانه‌ی همسایه را یک سر به توفان می‌دهد

من که دست چرخ را می‌پیچم از نیروی عشق
هر دمم صد پیچ و تاب آن زلف پیچان می‌دهد

یارب آن موی مسلسل را پریشانی مباد
زان که گاهی کام دل‌های پریشان می‌دهد

وای بر حال گرفتاری که دست روزگار
دست او می‌گیرد و بر دست هجران می‌دهد

هر که می‌بوسد لب ساقی به حکم می‌فروش
نسبت می را کجا با آب حیوان می‌دهد

یک جهان جان در بهای بوسه می‌خواهد لبش
گوهر ارزنده‌اش را سخت ارزان می‌دهد

صائب تبریزی

شرم از حضور مرده‌دلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن

خود را شکفته‌دار به هر حالتی که هست
خونی که می‌خوری به دل روزگار کن

شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن

تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن

فاضل نظری

هم‌چنان صیاد را صحرا به صحرا می‌کشند
آهوان مست جور چشم او را می‌کشند

زیر بار عشق، قامت راست کردن ساده نیست
موج‌ها باری گران بر دوش دریا می‌کشند

قصه‌ی انگشتری بی‌مثلم اما بی‌نگین
دوستان از دست من شرمندگی‌ها می‌کشند

قامتم هر قدر رعناتر شود، خورشید و ماه
سایه‌ام را بیش‌تر بر خاک دنیا می‌کشند

شرک، موری بود بر سنگ سیاهی در شبی
چشم‌های ما فقط «رنج» تماشا می‌کشند

عبدالحسین ستوده

به تقویم تعطیل این زندگی
که لبریز شب‌های خط خورده است
یکی احتمالاً بهار مرا
برای زمستان خود برده است

کمی زندگی سهم من بود و بس
و دستی که آن را بغل می‌گرفت
نگاهم کنار خدا می‌نشست
و از چشم نابش عسل می‌گرفت

چه سرد است و یخ بسته و بی‌عبور
خیابان دل‌تنگ رویای من
من و روزهایی که بس تنبل‌اند
نفس‌های بی‌حال دنیای من

من و پای غمگین و این کفش گیج
که پوشیده از گرد آوارگی است
ببین سهم من از همه جاده‌ها
به جز جای پاهای یک رفته نیست

علیرضا قزوه - دور غریب

ترک دنیا کن و بگریز از این کلّاشان
تا که شعرت نشود شمع شب عیّاشان

درد ما را چه به این شعبده‌ی بی‌دردان
شعر ما را چه به آیینه‌ی این نقّاشان؟

عشق را در قدم هرزه‌دران ریخته‌اند
کیست تعلیم هوس داده به این اوباشان؟

نیست جز سبزک اوهام تغزّل‌هاشان
خوش‌خوشان است ببین حال همه حشّاشان

رهنمایان شمایند چرا شب‌کوران؟
شب‌چراغ شب مایند چرا خفّاشان؟

خنده‌دار است و غم‌انگیز در این دور غریب
خلعت خواجه به تن کردن این فرّاشان

گیرم از مرگ گذشتیم، خدایا چه کنیم؟
مُردگانیم گرفتار شب نبّاشان!

تقی از تیغ نترسید و من از شحنه و شاه
تیغ‌ها خونی و ما کشته‌ی فین کاشان!

علیرضا قزوه - نصیحت

امروز نصیحت نتوان کرد دو کس را
پیران هوی را و جوانان هوس را

گاوان شکم‌سیر به دنبال چرایند
از  سفره‌شان کم نکنی سیر و عدس را

از گاو به جز رایحه‌ی یونجه مپرسید
از خار مخواهید به جز جذبه‌ی خس را

دم می‌زند از علم و عمل، لیک نداند
استاد شما فرق همین حرص و هرَس را

علامه‌ی دین، مفتی دهر است ولی حیف
فرقی نشناسد لغت فُرس و فرَس را

خواب است و خیال است و دروغ است و شلو غ است
زنگوله‌ی تابوت هوس کرده جرس را

این وزوزشان از سر آن است که روزی
در خانه‌ی سیمرغ نشاندند مگس را

پیرند ولی چشم به دنیا نگشودند
چون پسته‌ی لب‌بسته، مکیدند نفس را