ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

محمدکاظم کاظمی - حکایت

ساعتی پیش دو تا کوزه لب جو پُر شد
به همان عادت هرروزه لب جو پُر شد
آن دو تا چشم‌، دو تا غنچة گل دید در آب‌
و دو لبخندِ خجالت‌زده لرزید در آب‌
ساعتی پیش دو تا کوزه لب‌ِ جو می‌رفت‌
کوزه‌ای این‌طرف و کوزه‌ای آن‌سو می‌رفت

ادامه مطلب ...

محمدکاظم کاظمی - پیوند

آیا شود بهار که لبخندمان زند؟
از ما گذشت‌، جانب فرزندمان زند

آیا شود که بَرْش‌زن پیر دوره‌گرد
مانند کاسه‌های کهن بندمان زند

ما شاخه‌های سرکش سیبیم‌، عین هم‌
یک باغبان بیاید و پیوندمان زند

مشت جهان و اهل جهان باز باز شد
دیگر کسی نمانده که ترفندمان زند

نانی به آشکار به انبان‌ما نهد
زهری نهان به کاسة گُلقندمان زند

ما نشکنیم اگرچه دگرباره گردباد
بردارد و به کوه دماوندمان زند

روئین‌تنیم‌، اگرچه تهمتن به مکر زال‌
تیر دوسر به ساحل هلمندمان زند

سر می‌دهیم زمزمه‌های یگانه را
حتّی اگر زمانه دهان‌بندمان زند

محمدکاظم کاظمی - کفران

کیست برخیزد از این دشت‌ِ معطّل در برف‌؟
می‌دَوَد خون‌ِ کسی آن سوی‌ِ جنگل در برف‌
کیست برخیزد و این مویة مدفون از کیست‌؟
بوی کم‌بختی ما می‌دهد، این خون از کیست‌؟
کیست برخیزد و در جوش‌، چه می‌بینم‌؟ آه‌!
خون‌ِ معصوم سیاووش‌، چه می‌بینم‌؟ آه‌!
دست‌ِ امدادِ که بود این‌سوی پَرچین واماند؟
این خدا کیست که در خوان‌ِ نخستین واماند؟

ادامه مطلب ...

محمدکاظم کاظمی - هفتاد و دو تیغ

آی دوزخ‌سفران‌! گاه‌ِ دریغ آمده‌است‌
سر بدزدید که هفتاد و دو تیغ آمده‌است‌


طعمة تلخ جحیمید، گلوگیرشده‌

چرک‌ِ زخمید ـ که کوفه است ـ سرازیر شده‌



ادامه مطلب ...

ذخیره تنهایی

مرا
لابه‌لای کدام خاطره جا گذاشته‌ای
که این‌قدر بوی تو را می‌دهم؟!
مرا
به کدام آرزو پیوند داده‌ای
که این‌قدر
احساس سنگینی می‌کنم؟!
مرا
برای کدام تنهایی
نگاه داشته‌ای؟!

علی‌اکبر یاغی‌تبار - لوطی

لوطی! عصای معجزه‌ات را غلاف کن
مردانگی کن و به شکست اعتراف کن

لوطی! زبان ببند! جهان را نگاه کن
این خاک آسمان‌زده را روبه‌راه کن
ادامه مطلب ...

علی‌اکبر یاغی‌تبار - سربه‌دار

بر رواق مدوّر دوران
می‌نویسیم و هر چه باداباد
مرد این قصه‌ی تهمتن‌کش
شرفش را به نان نخواهد داد

من مرید پیمبر دردم
از نَه‌مردان امان نمی‌گیرم
با روان گرسنه می‌میرم
صِله از سُفلگان نمی‌گیرم

ادامه مطلب ...

علی‌اکبر یاغی‌تبار - غزل نتوانستن

کاش می‌شد تو به من از تو و من بنویسی
کمی از خانم و آقای سخن بنویسی

کاش می‌شد که به مردی که به من می‌ماند
از  بدآموزیِ خوبِ تنِ زن بنویسی

تو که آغوش و صدایت خود اقیانوس است
مصلحت نیست که از لای و لجن بنویسی

به‌ترین جنس بساط منی و الزاماً
باید از داغی بازار بدن بنویسی

قطعه‌ی خواستنت را که نوشتی، بد نیست
«غزلی در نتوانستن من» بنویسی

محمدعلی جوشایی - درخت پستۀ کوهی

من، تاوان بی‌هوده زیستنم
تاوان آن عشقم که پیش از پگاه مرد
پیش از بوسه‌ها

صدای گریه می‌آید ز دشت پشت سرم
دوباره داغ که خواهد نشست بر جگرم

ادامه مطلب ...

ارفع کرمانی

از ما به شیخ شهر بگو: دور، دور توست
بار دگر ردای ریا را به بَر بِکش

تا مست و بی‌خبر به شبستان مسجدیم
بر منبر مراد، هوار خبر بکش

حامد رمضانی

گفتند از زبان درختان سخن نگو
با خاک از ضرورت باران سخن نگو

گفتند ما که پنجره داریم و آفتاب
پس دیگر از سیاهی زندان سخن نگو

گفتند این زمانه زمان حجاب‌هاست
این گونه از حقیقت عریان سخن نگو

گفتند ما به حکم خدا سر سپرده‌ایم
از وعده‌ی خلافت انسان سخن نگو

گفتند ما به خاک ترک‌خورده قانعیم
از جلگه‌ها برای بیابان سخن نگو

گفتند ما به پاکی این برکه دل‌خوشیم
از جویبار خون و خیابان سخن نگو

گفتم: «چه روزگار غریبی‌ست... آی عشق»
گفتند هم از این و هم از آن سخن نگو

مهدی مظاهری - دل‌تنگ

این که دل‌تنگ توام اقرار می‌خواهد مگر؟
این که از من دل‌خوری انکار می‌خواهد مگر؟

وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش
دل بریدن وعده‌ی دیدار می‌خواهد مگر؟

عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می‌‌شویم
اشتباه ناگهان تکرار می‌خواهد مگر؟

من چرا رسوا شوم، یک شهر مشتاق تواند
لشکر عشاق، پرچم‌دار می‌خواهد مگر؟

با زبان بی‌زبانی بارها گفتی: برو!
من که دارم می‌روم! اصرار می‌خواهد مگر؟

روح سرگردان من هر جا بخواهد می‌رود
خانه‌ی دیوانگان دیوار می‌خواهد مگر؟

مهدی مظاهری - نوبت

پَرزدن از دام ابریشم به من هم می‌رسد
شادمانی‌های بعد از غم به من هم می‌رسد
 
برگ‌ها از شاخه می‌افتند و تنها می‌شوند
از جدایی گر چه می‌ترسم به من هم می‌رسد
 
هر کجا هستم من از یاد تو غافل نیستم
در خیابان شاخه‌ی مریم به من هم می‌رسد
 
گندم گیسوی تو از باغ مینو به‌تر است
از گناه حضرت آدم به من هم می‌رسد
 
گرچه از من، هیچ‌کس غیر از وفاداری ندید
بی‌وفایی‌های این عالم به من هم می‌رسد
 
هر کجا سَروی به خاک افتاد با خود گفته‌ام
نوبت هیزم‌شدن کم‌کم به من هم می‌رسد...

عباس چشامی

چراغ خانه را روشن کنید، آواز بگذارید
کسی باید بیاید، لای در را باز بگذارید

بیفشانید آبی بر حیاط و یادتان باشد
که در بالای مجلس چهار بالش‌ناز بگذارید

الا دل‌های تمرین کرده دور از او پریدن را
از اینجا تا رسیدن‌گاه او پرواز بگذارید

بیایید، بیشتر گل می‏دهد بیش انتظاران را
اگر دل کنده‏اید از این صبوری باز بگذارید

نگاهش راه‌زن بسیار دارد من که می‏ترسم‏
مگر در ره‌گذار چشم او سرباز بگذارید!

علیرضا قزوه - شبانی

دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى‌کردم
به دریا مى‌زدم در باد و آتش خانه مى‌کردم

چه مى‌شد آه اى موساى من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف خدا را شانه مى‌کردم

نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم
اگر مى‌شد همه محراب را می‌خانه مى‌کردم

اگر مى‌شد به افسانه شبى رنگ حقیقت زد
حقیقت را اگر مى‌شد شبى افسانه مى‌کردم

چه مستى‌ها که هر شب در سر شوریده مى افتاد
چه بازى‌ها که هر شب با دل دیوانه مى‌کردم

یقین دارم سرانجام من از این خوب‌تر مى‌شد
اگر از مرگ هم‌چون زندگى پروا نمى‌کردم

سرم را مثل سیبى سرخ صبحى چیده بودم کاش
دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى‌کردم

رضا شیبانی اصل

کنار جوی نشستیم و سال و ماهی رفت
فغان که تور نینداختیم و ماهی رفت

یکی به سر نهاد تاج و دیگری دستار
قضا چنین شد و بر هر سری کلاهی رفت

ادامه مطلب ...

امیرحسین نیک‌زاد

و دل‌تنگی‌ام را هم از من بگیرد
که رویا سرم را به دامن بگیرد

غریبند دستان سردم، کسی نیست
که تنهایی‌ام را به گردن بگیرد

تو با نام کوچک صدایم بزن تا
ضمیری به خود حسّ بودن بگیرد

تو را بلبلان می‌سرایند، بگذار
زبان کلاغان الکن بگیرد

عیار مرا می‌توانی بسنجی
اگر آتش من در آهن بگیرد

خیال تو حِرز دلم بود و نگذاشت
که افسون این شهر در من بگیرد

عماد خراسانی

اهل گردم، دل دیوانه اگر بگذارد
نخورم می، غم جانانه اگر بگذارد

گوشه‌ای گیرم و فارغ ز شر و شور شوم
حسرت گوشه‌ی می‌خانه اگر بگذارد

عهد کردم نشوم هم‌دم پیمان‌شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد

معتقد گردم و پابندُ و زِ حسرت بِرَهم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد

هم چو زاهد، طلبم صحبت حوران بهشت
یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد

شمع می‌خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانه‌ی دیوانه اگر بگذارد

شیخ هم رشته‌ی گیسوی بتان دارد دوست
هوس سبحه‌ی صد دانه اگر بگذارد

دگر از اهل شدن کار تو بگذشت «عماد»
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد

مهدی عابدی

خدا نقاشی‌ات کرد و به دیوار تماشا زد
خدا رنگ تو را روی تمام دیدنی‌ها زد

شب از چشمان تو فهمید برتر از سیاهی نیست
اگر مشکی نشد دریا به بخت خویشتن پا زد
 
خدا شیرینی نام تو را در آب‌ها حل کرد
از آن پس هر که عاشق گشت اول دل به دریا زد

بزرگی، مهربانی، بی‌دریغی، آن قدر خوبی
که حتی می‌توان گاهی تو را جای خدا جا زد!

دوباره شب شد و در من خیال شاعری گل کرد
دوباره از غزل‌هایم تب عشق تو بالا زد

غزل‌های مرا خواندند و صدها مرحبا گفتند
که زیر بیت ـ بیتش آفرینی از تو امضا زد

عرفان رعایی

صداشان می‌کنیم، اما صدا را دیر می‌گیرند
و روی خنده‌هامان تیغه‌ی شمشیر می‌گیرند

میان چهره‌هاشان، چشم‌های سرخ کرمانی
که از آغامحمدخان خود تاثیر می‌گیرند

دل دریا پُر است از ماهیان بی‌سرانجامی
که از رویای خیس خویش، ماهیگیر می‌گیرند

کبوتر کوچ خواهد کرد از گُلدسته‌ی شهری
که روباهان برای باغ وحش‌اش شیر می‌گیرند