در قحطسال عاطفه، عهد رباتها
در اختلاط رنگی حق با صراطها
بیشیخ، بیچراغ، به دنبال آرزو
گشتم تمام عمر، در این سومناتها
مانند تشنهای که تمنّا کند سراب
آهم، دخیل خانه این بیقناتها
گور نمور من، تن و پیراهنش کفن
در لوت تن شکستهپرم، کو هراتها؟
***
حالا ز گور لالۀ سرخی دمیدهام
در آخرین قنوت شب شب صلاتها
ما را نجات میدهی آیا به جرعهای
ای بر کف تو آب تمام فراتها
من « ارگ بم » و خشت به خشتم متلاشی
تو « نقش جهان »، هر وجبت ترمه و کاشی
این تاول و تبخال و دهان سوختگیها
از آه زیاد است، نه از خوردن آشی
از تُنگ پریدیم به امید رهایی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی
یک بار شده بر جگرم زخم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟
هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم
بر گونهی سرخابیات افتاد خراشی
از شوق همآغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چه نباشی
مثل گیسویی که باد آن را پریشان میکند
هر دلی را روزگاری عشق ویران میکند
ناگهان میآید و در سینه میلرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان میکند
با من از این هم دلت بیاعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان میکند؟
مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرتکِش است
هر کسی او را به زخمی تازه مهمان میکند
اشک میفهمد غم ِ افتادهای مثل مرا
چشم تو از این خیانتها فراوان میکند
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
دردِ بیدرمانشان را مرگ درمان میکند…
جنگل ثمر نداشت، تبر اختراع شد
شیطان خبر نداشت، بشر اختراع شد
هابیلها مزاحم قابیل میشدند
افسانهی حقوق بشر اختراع شد
اعجوبهای به هیات یک جسم باربر
اعجوبهای به هیات خر اختراع شد
جنس لطیف باکره بود، اعتراض کرد
یک دفعه دستگاه پدر اختراع شد
مردم هوای فخرفروشی نداشتند
شئای شبیه سکهی زر اختراع شد
فکر جنایت از سر آدم نمیگذشت
تا اینکه تیغ و تیر و سپر اختراع شد
با خواهش جماعت علاف اهل دل
چیزی به نام شعر و هنر اختراع شد
این گونه شد که مخترع از خیر ما گذشت
این گونه بود که حضرت شر اختراع شد
دنیا به کام بود و . . . حقیقت؟!، مورخان
ما را خبر کنید، اگر اختراع شد
قسمت این بود که من موج و تو ساحل بشوی
من بکوبم به تو هر روز که خوشگل بشوی
قسمت این بود که از روز نخست خلقت
من شوم کوه، تو هم دشت مقابل بشوی
نیمی از آتش و آب و نیمی از خاک و نسیم
قسمت این بود بدین شکل و شمایل بشوی
نیمهی خالی مهتاب تو را پر کردم
دیگر آنقدر نمانده است که کامل بشوی
دیگر آنقدر نمانده است مرا پر بکنی
دیگر آنقدر نمانده است مرا دل بشوی
به خدا عشق به رسوا شدنش میارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش میارزد
دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش میارزد
گرچه من تجربهای از نرسیدنهایم
کوشش رود به دریا شدنش میارزد
کیستم ؟... باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به احیا شدنش میارزد
با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظهی بر پا شدنش میارزد
دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش میارزد
سالها گرچه که در پیله بماند غزلم
ای من! زبان دلشکنی از خدا بخواه
روح سوار بر بدنی از خدا بخواه
هرگاه بغض آمد و چشمت جلا گرفت
دستی برآر و نمزدنی از خدا بخواه
ای هرچه راه رفته و نارفتهات خراب!
عمر دوباره ساختنی از خدا بخواه
ای دل! اگر لیاقت گل را نداشتی
انگشتهای خارکنی از خدا بخواه
ای من! مریض روز و شب خلق تندرست!
یا زنده باش یا کفنی از خدا بخواه
خداوندا مــرا ایــن بار ارضا میکنـی یا نه؟!
بگــو قلب مــرا آغـــوش دریا میکنی یا نه؟!
هوس کردم که با تریاک و بنگ و باده بنشینم
دوباره ســور و ساتم را مهیّا میکنی یا نه؟!
ببین! مــن یـــوسفم امّا، کمی تا قسمتی ناپاک
مــــرا مهمان آغوش زلیخا میکنــــی یا نه؟!
ادامه مطلب ...خدایا تو بوسیدهای هیچگاه
لب سرخفام زنی مست را
ز وسواس لرزید دندان تو
به پستان کالش زدی دست را
خدایا دلت خواست تا نیمه شب
به فنجان نافش بریزی شراب
لب خویش بر جام نافش نهی
بنوشی بدان سان که گردی به خواب
گفتی که من از طایفه سنگدلانم، به خدا نه
یا عاشق این هستم و یا عاشق آنم، به خدا نه
هر جا که تو رفتی و به هر کس که رسیدی
گفتی که من از قوم جداییطلبانم، به خدا نه
چون اهل سکوتم نه اهل هیاهو
تو تشنۀ تعریفی و من بستهدهانم
پنهان شده در زیر سکوتم، هیجانم
تقصیر ز من نیست
دیوانۀ تو اهل سخن نیست
هر بار دلم خواست تا یکدله باشم
هر بار دلم خواست حرفی زدهباشم
دیدم که همان لحظۀ گفتن نگرانم
تو تشنۀ تعریفی و من بستهدهانم
لحظۀ سوختنم، سینه افروختنم، عاشقی آموختنم، همه تقدیم تو باد
هی نگو حرف بزن، یک جهان شعر و سخن، قصههای دل من، همه تقدیم تو باد
شور و حال سازم، گرمی آوازم، شعر عاشقسازم، همه تقدیم تو باد