وقتی که در شَهرت کسی چشم انتظارت نیست
دیگر دلت دلواپس شهر و دیارت نیست
از روی ناکامی به هر در میزنی، چیزی
آرامبخش لحظههای بیقرارت نیست
حس میکنی نسبت به «او» یک چیز کم داری
وقتی دچارش هستی اما او دچارت نیست
حس میکنی دار و ندارت رفته از دستت
اما کسی دلواپس دار و ندارت نیست
یک دوست میگوید: «بر اعصابت مسلط باش»
وقتی که حتی گریهات در اختیارت نیست
آن «مرد محکم»، «آدم سابق» نخواهی شد
در هیچجا دیگر نشان از اعتبارت نیست
من «فوت و فن عشقورزی» را بلد هستم
اما کسی دنبال کسب این مهارت نیست
خود را به کار دیگری سرگرم خواهی کرد
با آنکه اصلا از اساس این کار، کارت نیست
مثل «سگ پاسوخته» یا «مرغ سرکنده»
مزد تقلای تو چیزی جز خسارت نیست
من سالیان سال دل دزدیدهام، اما
چندیست این چنگیزخان در فکر غارت نیست
با چشم خود، یک ماه بعد از مرگ میبینی
جز یک گل خشکیده چیزی بر مزارت نیست
فرقی ندارد اینکه در آغوش کی باشی
وقتی «کسی که دوستش داری» کنارت نیست