ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

امیرعلی سلیمانی

عجیب نیست جهان را تنت به باد دهد
تمام دین مرا دامنت به باد دهد

عجیب نیست که افسانه‌های کنعان را
شمیم دلکش پیراهنت به باد دهد

عجیب نیست که دیوار سخت ایمان را
دوباره روسری روشنت به باد دهد

لباس‌های تو بر بند، پنبه‌زاران‌اند
که شال و روسری‌ات جمع برف و باران‌اند

چه‌قدر روسری‌ات با بهار هم‌دست است
که زلف‌زلف تو با آبشار هم‌دست است

چه‌قدر کشته به راهت نشسته، می‌بینی
که سینه‌ریز تو با چوب دار هم‌دست است

تمام شهر به اجبار عاشقت شده‌اند
که جبر پیش تو با اختیار هم‌دست است

بدون ساز، تو موسیقی بلند شبی
که گیسوی تو و سیم سه‌تار هم‌دست است

چه‌قدر ساعت تو از قرار دور شده
چه ساعتی‌ست؟ که با انتظار هم‌دست است

چه‌قدر لمس لباس تو خانمان‌سوز است
کسی که دیده تو را، زنده مانده پیروز است

کنار خانه‌ی تو عشق چون خیابانی‌ست
کنار چکمه و بارانی‌ات چه بارانی‌ست

دوباره باد نشسته است اعتراف کند
که دکمه‌های لباس تو را طواف کند

حامد عسکری

یک سینه حرف هست، ولی نقطه‌چین بس است
بانو! دل و دماغ ندارم... هم‌این بس است

یک بار زخم خوردم و یک عمر سوختم
کو شوکران؟ که زندگی این‌چنین بس است

عشق آمده‌ست، عقل برو جای دیگری
یک پادشاه، حاکم یک سرزمین بس است

ظرف بلور! روی لبت خنده‌ای بپاش
نذری‌ندیده را دو خط دارچین بس است

مورم، سیاوشانه به آتش نکش مرا
یک ذره آفتاب و کمی ذره‌بین بس است

[ما را به تازیانه نوازش نکن عزیز
آن سوز زخم کهنه‌ی افسار و زین بس است]

اصلاً از این به بعد شما باش و شانه‌هات
ما را برای گریه سرِ آستین بس است

مریم سقلاطونی

پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غم‌زده در چشمم آشناست

این خاک بوی تشنگی و گریه می‌دهد
گفتند: «غاضریه» و گفتند: «نینوا»ست

دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست

توفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، دید سرش روی نیزه‌هاست

یحیای اهل بیت در آن روشنای خون
بر روی نیزه دید سر از پیکرش جداست

توفان وزید، قافله را برد با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در «منا»ست

باران تیر بود که می‌آمد از کمان
بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست

افتاد پرده، دید به تاراج آمده‌ست
مردی که فکر غارت انگشتر و عباست

برگشت اسب از لب گودال قتل‌گاه
افتاد پرده، دید که در آسمان عزاست

روشن سلیمانی

آری کبوتر با کبوتر فرق دارد
چشمان لیلی خشک یا تر... فرق دارد

لیلی تمام عمر مجنون خودش بود
مجنون هم‌آن لیلی است؛ ساغر فرق دارد

پیغمبران، سرمست از یک جرعه بودند
اما پیمبر با پیمبر فرق دارد

دنیا پر از دلواپسی‌های غریبی‌ست
هر روزمان با روز دیگر فرق دارد

لب‌تشنه جان می‌داد و مشک آب بر دوش
دیدی برادر با برادر فرق دارد؟

جواد شرافت

یک لحظه حتی چشم از من برنداری
من با نگاهت زنده‌ام باور نداری!؟

باور نداری پلکی از من چشم بردار
آن وقت می‌بینی مرا دیگر نداری

این غم که لبخند تو را با خود ندارم
سخت است آری سخت‌تر از هر نداری

پروانه‌ات بودم ولی از من پس از این
چیزی به جز یک مشت خاکستر نداری

با هر قدم پا می‌گذاری بر دل من
قربان لطفت! پای خود را برنداری

محمدمهدی سیّار

چشم می‌بندم نباید جاده سرگرمم کند
چند کوه و آبشار ساده سرگرمم کند

راه را در شهرهای پرخیابان گم کنم
یا دهی آرام و دورافتاده سرگرمم کند

هم نباید کنج مسجدهای دنج بین راه
سجده سرگرمم کند، سجاده سرگرمم کند

دل به راهی داده‌ام چون رود و شرمم باد اگر
برکه‌ای که دل به (ماهی) داده سرگرمم کند

می‌رمم- چون آهوان از مردمان- ترسیده‌ام
چشم آهویی کنار جاده سرگرمم کند

صالح سجادی

اولین حبه را که می‌خوردی کفر می‌رفت تا اذان بدهد
دست شیطان به تیغ زهرآگین فرق خورشید را نشان بدهد

اولین حبه را که می‌خوردی «ابن ملجم» به قصر وارد شد
دست بر شانه‌ی خلیفه نهاد تا به بازوی او توان بدهد

دومین حبه زیر دندانت له شد و قطره‌قطره پایین رفت
که از آن میزبان بعید نبود شهد اگر طعم شوکران بدهد

دومین حبه را که می‌خوردی «جعده» هم در کنار «مامون» بود
جگری تکه‌تکه می‌شد تا تشتی از خون به قصه جان بدهد

سومین حبه بود که انگار جگرت داشت مشتعل می‌شد
تشنه‌ات بود و این عطش می‌خواست پرده‌ی دیگری را نشان بدهد

قصر در لحظه‌ای بیابان شد ماه افتاد و نیزه‌باران شد
پدرت نیزه‌ای به گردن کرد تا سرش را به آسمان بدهد

سومین حبه را فرو بردی از ندیمان یکی به «مامون» گفت:
«شمر» اذن دخول می‌طلبد تا به تو نامه‌ی امان بدهد

چارمین حبه خم شدی از درد، سر به تعظیم دوست زانو زد
مرد تسلیم را همان به که کمرش را رضا، کمان بدهد

دیدی از پشت پرده جدّت را که سر از سجده برنمی‌دارد
بعد از در «هشام» وارد شد تا سلامی به دیگران بدهد


پنجمین حبه پرده‌هایی که، حایل مرگ و زندگی بودند
پیش چشمت کنار می‌رفتند تا حقیقت خودی نشان بدهد

سینه سرشار علم یافته شد، ذره‌ذره جهان شکافته شد
پنجمین قاتل از در آمد تا رنگ دیگر به داستان بدهد

آه از این داستان حزن‌انگیز، مرگ این کهنه راوی صادق
قصه‌ای تازه با تو خواهد گفت، زهر اگر اندکی زمان بدهد

توی آن پنجه‌ی سبک‌بارت، خوشه از بار زهر سنگین بود
مثل بار رسالت جدّت که بنا بود یادمان بدهد:

که حقیقت چه‌گونه باطل شد اصل‌مان را چه سان بدل کردند
پای‌مان را در این سرابستان، دست یک پای راه‌دان بدهد

بعد «منصور» نیز وارد شد
هفتمین حبه را فرو بردی ناگهان با اشاره‌ی پدرت
سقف زندان شکست تا سرداب جای خود را به کهکشان بدهد

قفل و زنجیر و دست و گردن و پا، اوج پرواز را طلب می‌کرد
آسمان نیل بود او «موسی» زهر فرعون اگر امان بدهد

هفتمین حبه، هفتمین خان بود قصر دور سرت به رقص آمد
سقف تسلیم شد کنار کشید تا به پروازت آسمان بدهد

تو پریدی به پیشواز خطر مثل «مأمون» به پیشواز پدر
بعد «هارون» به قصر وارد شد تا پسر نزدش امتحان بدهد

هشتمین حبه نه نمی‌دانم مرگ با چند قطره جرأت کرد
درد با چند بوسه راضی شد تا به معراج، نردبان بدهد

تو قفس را شکستی و در عرش پدرت، هشت حبه‌ی انگور
در دهانت نهاد تا خبر از خلوت روضه‌الجنان بدهد

در کنار شکسته‌ی قفست چند سگ توی قصر زوزه‌کشان
چکمه‌های خلیفه لیسیدند تا به آن جمع استخوان بدهد

قاتلان تو و نیاکانت جسدت را نظاره می‌کردند
باز هم در سپیده‌ا‌ی تاریک کفر می‌رفت تا اذان بدهد

قرن‌ها بعد، بعد از آن قصه، در غروبی غریب و خون‌آلود
از تب زخم، بچه آهویی، بی‌صدا بر در حرم جان داد

علی‌رضا رجب‌علی‌زاده

زمانه تیره شد و ابرهای تار آورد
رسید عصری توفانی و غبار آورد

کدام پیک ز دروازه‌های شوم گذشت؟
که از سیاهی، مکتوب بی‌شمار آورد

به بوی خون مگر آغشته بود شامه‌ی باد
که لاشه کرد شب و گرگ‌های هار آورد؟

زمانه خواست که ویران ببیندت آمد
سپاه را یله بر فیل‌ها سوار آورد

به هم رسید سررشته‌ی کوه‌ها آن گاه
تو را شبیه یکی قله در حصار آورد

نه مردمان نشابور بل‌که دنیا را
برای دیدن مرگ تو پای دار آورد

زمانه خواست سر چوب پاره سرخ کنی
دقیقه‌ای که تو را عشق در کنار آورد

جماعت آمد و بر شانه‌های نستوهت
برای بوسه‌زدن تازیانه‌دار آورد

زمانه مثل تو هیچ آبگینه را نشکست
تو را خرید و به میدان سنگسار آورد

هنوز تشنه خون اناری‌ات مانده‌ست
خزان که ریشه دواند و زمین که بار آورد

چه آتشی تو؟ که از تار و پود پیرهنت
نسیم رد شد و خاکسترت بهار آورد

تو شیشه بودی و باران سنگ‌ریزه گرفت
تو لعن می‌شدی و نامت اعتبار آورد

دو دست داشت که در امتداد باد وزید
دو آشیانه شد و جفت‌جفت سار آورد

به خنده گفت: نه پای سفر بریده نشد
چون‌آن که جاده مرا خود به این دیار آورد

روشن سلیمانی

لبریز موجم
           ساحلی آرام می‌خواهم
تنها و ساده‌ام
هر کس مرا پیدا کند
                    مال خودش!

مریم سقلاطونی

با گوشه‌ی شالت پر پروانه‌ها را جمع کردی
گرد و غبار کاشی صحن و سرا را جمع کردی

عمامه‌ات را لایه‌لایه باز کردی... بغض کردی
خاکستر آیینه و گل‌دسته ها را جمع کردی

کنج شبستان حرم از سر گرفتی ناله‌ات را
روی زمین خم گشتی و برگ دعا را جمع کردی

از بین آوار در و دیوار و خشت و چوب و آهن
اول زیارت‌نامه‌ی کرب‌وبلا را جمع کردی

در جست‌وجوی پله‌های سنگی سرداب گشتی
آهسته با دستت غبار رد پا را جمع کردی

ساعت دقیقاً ساعت ویران عالم بود و آدم
با ناله‌ای جان‌سوز، مُهر کربلا را جمع کردی

برخاستی... زانو زدی... بر خاک افتادی... شکستی
تا تکه‌تکه پرچم شام عزا را جمع کردی

محمدمهدی سیّار

چندان مگرد، جز ظلماتی نیست
ما گشته‌ایم، آب حیاتی نیست!

حیران مشو که هیبت دریا نیز
جز جمع جبری قطراتی نیست

با تشنگی بساز که آن سوتر
شمشیر شمر هست و فراتی نیست...

ما ماهیان آب گل‌آلودیم
ما را امید هیچ نجاتی نیست

حتی اگر پیامبری باشیم
دنبال نام‌مان صلواتی نیست

سرور بهبهانی

شعرم همیشه تلخ
یک حبه قند می‌خواهد
چیزی شبیه تو

آرش منتظری

من
خمیری خام
آغوشت
تنوری داغ
ولی افسوس
نانوا، هم‌چون‌آن خواب است…

امیرخسرو دهلوی

برگ‌ریز آمد و برگ گل و گلزار برفت
سرخ‌رویی ز رخ لاله و گلنار برفت

سرو، بشکست و سمن، زرد شد و نرگس، خفت
گو برو این همه چون از بر من، یار برفت

نزد من باد خزان، دوش، غبارآلوده
آمد و گفت که سرو تو ز گلزار برفت

خواستم تا رَوَم اندر طلب رفته‌ی خویش
یادم آمد رخ او، پای من از کار برفت

خون دل گر چه که بسیار برفت اندک ماند
صبر هر چند که بود اندک و بسیار برفت

افشین یداللهی

یک شب، دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه‌ای به دام جنونم کشید و رفت

پس‌کوچه های قلب مرا جست‌وجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستاره‌ی آتش‌گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی، رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه‌های عشق
مرهم به زخم فاجعه‌گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن، گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت