عجیب نیست جهان را تنت به باد دهد
تمام دین مرا دامنت به باد دهد
عجیب نیست که افسانههای کنعان را
شمیم دلکش پیراهنت به باد دهد
عجیب نیست که دیوار سخت ایمان را
دوباره روسری روشنت به باد دهد
لباسهای تو بر بند، پنبهزاراناند
که شال و روسریات جمع برف و باراناند
چهقدر روسریات با بهار همدست است
که زلفزلف تو با آبشار همدست است
چهقدر کشته به راهت نشسته، میبینی
که سینهریز تو با چوب دار همدست است
تمام شهر به اجبار عاشقت شدهاند
که جبر پیش تو با اختیار همدست است
بدون ساز، تو موسیقی بلند شبی
که گیسوی تو و سیم سهتار همدست است
چهقدر ساعت تو از قرار دور شده
چه ساعتیست؟ که با انتظار همدست است
چهقدر لمس لباس تو خانمانسوز است
کسی که دیده تو را، زنده مانده پیروز است
کنار خانهی تو عشق چون خیابانیست
کنار چکمه و بارانیات چه بارانیست
دوباره باد نشسته است اعتراف کند
که دکمههای لباس تو را طواف کند