ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
با گوشهی شالت پر پروانهها را جمع کردی
گرد و غبار کاشی صحن و سرا را جمع کردی
عمامهات را لایهلایه باز کردی... بغض کردی
خاکستر آیینه و گلدسته ها را جمع کردی
کنج شبستان حرم از سر گرفتی نالهات را
روی زمین خم گشتی و برگ دعا را جمع کردی
از بین آوار در و دیوار و خشت و چوب و آهن
اول زیارتنامهی کربوبلا را جمع کردی
در جستوجوی پلههای سنگی سرداب گشتی
آهسته با دستت غبار رد پا را جمع کردی
ساعت دقیقاً ساعت ویران عالم بود و آدم
با نالهای جانسوز، مُهر کربلا را جمع کردی
برخاستی... زانو زدی... بر خاک افتادی... شکستی
تا تکهتکه پرچم شام عزا را جمع کردی
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 4 شهریورماه سال 1393 ساعت 22:03
شاعری در قطار قم_مشهد،چای می خورد و زیر لب می گفت:
شک ندارم که زندگی یعنی، طعم چای و زعفران بانو....
اشتباه شد
طعم سوهان و زعفران.....