نیزه و تیغ و سنان ماند و سواران رفتند
هیچ، در دشت، بهجز زخم شهیدانش نیست
دستی بلند میشود این نوحهها کم است
ای عشق! شیعه باش که ماه محرم است
در عاشقانههای خودش شاعری نوشت
حتا تمام سال برای عزا، کم است
سوگند میخورم به فراوانی شما
این سایه، شمر نیست، نه! این ابنملجم است
سهم شما همیشهی تاریخ از فدک
یک پهلوی شکسته و یک آسمان غم است
هیأت سکوت میکند و نالهی کسی
در حلقههای ممتد زنجیر، مبهم است
محکم بکوب و جام بلا را نگاهدار
پیمان مشک، تشنه و عباس، محکم است
خواهم آن عشق که هستی ز سر ما ببرد
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
خانه آتشزدگانیم، ستم، گو میتاز
آن چه اندوخته باشیم به یغما ببرد
شاخِ خشکیم به ما سردی عالم چه کند؟
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد
دوزخ جور برافروز که من تا قویام
نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد
جرعهی پیر خرابات بر آن رند، حرام
که به پیش دگری دست تمنّا ببرد
وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی؟
ما چه داریم که از ما ببرد یا نبرد؟
مضمون غم و کتاب دردی عمه
یک کوفه زن و هزار مردی عمه
رفته است آن حماسهی خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
آقای عشق، پرچم سبز و مقدست
این روزها رها شده در دست بادها
بعد از تو کفر و ظلم زمین را گرفته است
دنیا شده است مضحکهی عدل و دادها
*
آیا زمان آن نرسیده است در جهان
نفرین شوند باز هم این قوم عادها؟
کی میشود که طالب خونت فرا رسد؟
نام تو تا همیشه بماند به یادها
خوشا مردن و جان ز جانان گرفتن
کم ِ خویش دادن، فراوان گرفتن
دلیرانه از زندگی دست شستن
نشان ِ وفا را به دندان گرفتن
عشقبازی کار هر شیّاد نیست
این شکار دام هر صیّاد نیست
عاشقی را قابلیت لازم است
طالب حق را حقیقت لازم است
عشق از معشوقه اول سر زند
تا به عاشق جلوه دیگر کند
تا به حدی که برد هستی از او
سر زند صد شورش و مستی از او
شاهد این مدعی خواهی اگر
بر حسین و حالت او کن نظر
روز عاشورا در آن میدان عشق
کرد رو از جانب سلطان عشق
بارالها این سرم این پیکرم
این علمدار رشید این اکبرم
این سکینه، این رقیه، این رباب
این عروس دست و پا از خون خضاب
این من و این ساربان، این شمر دون
این تن عریان میان خاک و خون
این و من این ذکر یارب یاربم
این من و این نالههای زینبم
پس خطاب آمد ز حق: کای شاه عشق
ای حسین ای یکهتاز راه عشق
گر تو بر من عاشقی ای محترم
پرده برکش من به تو عاشقترم
غم مخور چون من خریدار توام
مشتری بر جنس بازار توام
هر چه بوده دادهای در راه ما
مرحبا صد مرحبا خود هم بیا
خود بیا که میکشم من ناز تو
عرش و فرشم جمله پاانداز تو
لیک خود تنها میا در بزم یار
خود بیا و اصغرت را هم بیار
خوش بود در بزم یاران بلبلی
خاصه در منقار او برگ گلی
خود تو بلبل، گل؛ علیِ اصغرت
زودتر بشتاب سوی داورت
خیر مجسم است محرم، بعید نیست
این ماه، تا ابد تهی از هر چه شر شوم
حتی اگر یزیدیم و در سپاه کفر
چون حر، بعید نیست شهید نظر شوم
شب با یزید باشم و فردای انتخاب
قربانی حسین، نخستین نفر شوم
اینک، ندای: «کیست که یاری کند مرا»
ماه محرم است مبادا که کر شوم
وقتش رسیده است بگیرم علم به دوش
تکیه به تکیه سینهزنان نوحهگر شوم
وقتش رسیده است که چون باد روضهخوان
کوچه به کوچه مویهکنان دربهدر شوم
ماه محرم است نباید هبا روم
ماه محرم است نباید هدر شوم
برای سائلِ شاعر، حسینی و حسنی
چه گونه از تو نگویم؟ تو بهترین سخنی!
چه دلبری! به همه آن قدَر نظر داری
که هر که آمده گفته فقط برای منی!
به چشمروشنی من شمیمی ازحرمت
بیاور از کرمت ای که پاره پیرهنی
مرا به کرببلا میبری یقین دارم
دل مرا تو ـ به فرقت قسم ـ نمیشکنی
محرم است خداحافظ ای سرودِ سرور
محرم است سلام ای طنین سینهزنی...
هرکجا مصرعی از مشک و علم میآید
مصرع بعدی آن قافیه کم میآید
خاک و خونخوردۀ آوار بلاییم امیر
خاک برسرشدۀ عشق شماییم امیر
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعد یک عمر که ماندیم... که عادت کردیم
دستهامان همه خالی... نه! پر از شعر و شرر
عشق فرمود: بیایید، اطاعت کردیم
با خدا عباس، وقتی دست داد
هر دو دست خویش را از دست داد
آب هستم، آب هستم، آب پاک
جاریام از آسمان تا قلب خاک
گاه ابر و گاه باران میشوم
گاه از یک چشمه جوشان میشوم
خوبی تنهاست
یاران کمی دارد
بر این، تا ابد، هر سال، وقت معین، باید گریست
از میان همه تقابلهای خیر و شر، این یکی انتخاب شده که نمادین بماند
این غم را گفتهاند که جاودانه باشد تا آدمیزاد یادش بماند خوبی تنهاست
همه راز این تکرار هر ساله، همین است.
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاری
«قل اعوذ برب الفلق بود»
گفتی: «آیا کسی یار من نیست؟»
قفل بر دست و دندان من بود
لحظهای تب، امانم نمیداد
بی تو آن خیمه زندان من بود
کاش میشد که من هم بیایم
در سپاهت علمدار باشم
کاش تقدیرم از من نمیخواست
تا که در خیمه بیمار باشم
ماندم و در غروبی نفسگیر
روی آن نیزه دیدم سرت را
ماندم و از زمین جمع کردم
پارههای تن اکبرت را
ماندم و تا ابد دادم از کف
طاقت و تاب، بعد از ابالفضل
ماندم و ماند کابوس یک عمر
خوردن آب بعد از ابالفضل
ماندم و بغض سنگین زینب
تا ابد حلقه زد بر گلویم
ماندم و دیدم افتاده بر خاک
قاسم، آن یادگار عمویم
گفتم ای کاش کابوس باشد
گفتم این صحنه شاید خیالی است
یادم از طفل شش ماهه آمد
یادم آمد که گهواره خالی است
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بی رمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاری
«قل اعوذ برب الفلق بود»
کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
نیزه نیزه زخم با او، کاسه کاسه داغ با من
چشمه چشمه اشک با من، خیمه خیمه دود با او
ای نسیم آهسته پا بگذار سوی خیمهگاهش
گوش کن انگار نجوا میکند معبود با او
هر که امشب تشنگی را یک سحر طاقت بیارد
میگذارد پا به یک دریای نامحدود با او
همرهان بار سفر بربستهاند انگار و تنها
تشنگی مانده است در این ظهر قیراندود با او
مرگ عمری پا به پایش رفت سرگردان و خسته
تا که زیر سایهی شمشیرها آسود با او
صبح فردا کوهساران شاهد میلاد اویند
سرخی هفتاد و یک خورشید خون آلود با او
لافت از عشق حسین است، سرت بر گردن است؟
عشقبازی سر به میدان وفا افکندن است
گر هواخواه حسینی، ترک سر کن چون حسین
شرط این میدان به خون خویش بازی کردن است
از حریم کعبه کمتر نیست دشت کربلا
صد شرف دارد بر آن وادی که گویند ایمن است
نام تو را شنید، دلم شد سبوی خون
لحظه به لحظه پای غزل رفت توی خون
لحظه به لحظه هر چه سرودم شهید شد
جاری شد از دو سمت دهانم دو جوی خون