بازگشتِ تو خوب است، امّا، دیگر اسمی از آن زن نیاور!
هر زنی بود فرقی ندارد، بعد از این اسمی اصلاً نیاور!
گر چه خورشیدِ بیآسمانم، میتوانم درخشان بمانم
هی نگو اسم معشوقهات را، ماه در روزِ روشن نیاور
من فقط دوستت دارم و بس؛ خواهشی هم ندارم جز این که:
ماجراهای بیقیدیات را، گوشهی حُرمتِ من نیاور
اینهمه گل که دیدی و چیدی، شک ندارم که حتماً شنیدی:
عطرِ مریم فقط ماندگار است؛ بیخودی لاله سوسن نیاور
یوسفِ بیملاقاتیِ من! – گر چه با دستهای عزیزت،
قفلِ آغوش را باز کردی - من تماماً دلم؛ تن نیاور!
کلافهایم از این فصلِ ناخلف، دیگر
چرا بهار نمیآید این طرف، دیگر؟
چگونه با قلم و نان به خانه برگردد -
پدر که له شده در ازدحامِ صف، دیگر
کدام خانه؟ که اصلاً وطن نباید گفت -
به این مساحتِ ویران - مَعَالأسَف - دیگر
نه مریم آینه دارد، نه یاسمن شاد است
که خاک هیچ ندارد - مگر علف - دیگر
براهنی! چه کنم در سکوتِ این سرسام؟
نمیزنند زنان دف دَدَف دَدَف، دیگر
زبانِ مادریام در رسانه مُثله شده
چهار نقطه مگر مانده از شرف، دیگر؟ -
که شعرِ تازه به دنیا بیاورد شاعر
که «نحو» و «قافیه» را «میکند تلف»، دیگر
کافهی شعر مثل خوابِ شلوغ، گرچه پررونق است، تعطیل است
منِ شاعر نشستهام بیدار، چاره تنها زبانِ تمثیل است:
با همان حرفها که باد هواست، بس که هی باد کردهای او را
پشهی بیخودی بزرگ شده، باورش میشود که یک فیل است
پس توهّم که دستسازِ تو بود، بُتتر از عصرِ جاهلیّت شد
چون مناجاتِ تو به سمتِ کسیست که دقیقاٌ خودِ عزازیل است
به زبانبازِ در عدم معروف، برگِ پژمرده هم نباید داد
پرِ کاهی اگر به او بدهی، ادعا میکند که جبریل است