ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
خستهام بسیار تا بسیار از بسیارها
سر سپردم سالهای سال بر دیوارها
گر چه افتادم به خاک و خون، ولی برخاستم
خاک تبریزم، پر از سردارها، سالارها
با پرستوها تمام ابرها را گشتهام
پس کجا ماندهست خورشیدم؟ کجای کار؟ ها؟
«سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی»
سینه میدوزند بر دیوار، آتشبارها
داروکها نغمه میخوانند با غوغای ما
دارکوبان ضرب میگیرند با رگبارها
خونمان جاریست در رگهای خواب شهرمان
گر چه در شیشهست، کنج حجرهها، بازارها
گل به گل در شهر گل میروید از باران خون
بارها آتش به پا شد، شد گلستان بارها
خستهام اما اگر بنشینم از این خستگی
صندلی را میکِشند از زیر پایم دارها