ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت
تا که در اوج بهاران، برگریزانش گرفت
عمری از گندم نخورد و دانهدانه جمع کرد
عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت
ابرهای تیره را دید و دلش لرزید... باز
فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت:
«یاری اندر کس نمیبینم» غزل را گریه کرد
تا به خود آمد دلش از دوستدارانش گرفت
پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد-
خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت
چند گامی دور شد، اما دلش جا مانده بود
آخرین تهماندهی خود را به دندانش گرفت
داشت از دیدار چشمان تو بر میگشت که
«محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت»
مجتبیٰ فرد
جمعه 11 اردیبهشتماه سال 1394 ساعت 15:46