ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
سوختم از تشنگی، ای کاش باران میگرفت
در من این احساس بارآور شدن، جان میگرفت
میوزید از سمت گیسوی پریشانت، نسیم
بی سر و سامانیام آنگاه سامان میگرفت
دست من، چنگ توسل میشد و با زلف تو
درد خود را مو به مو میگفت و درمان میگرفت
کاش میآمد دلم از مکتب چشمان تو
درس حکمت، درس عفت، درس عرفان میگرفت
کاشکی این دستهای خالی از احساس من
از بهشتت بوی گندم، بوی عصیان میگرفت
کاش نوحی، ناخدایی ناگهان سر میرسید
جان مغروق مرا از دست طوفان میگرفت
گر نبود این عشق، این انگیزهی دلبستگی
زندگانی از همآن آغاز پایان میگرفت
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1392 ساعت 01:40