ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
من حال و هوایت به سرم بود، تو هم سربههواتر
آمد به سرم هر چه بلا بود و تو هر دفعه بلاتر!
صیاد ِتو صیدت شده این قصه عجیب است مگر نه؟
در بند تو چندی است اسیرم، و تو هر لحظه رهاتر
بیدلهره در معبد دلبستگی من بنشین که
تا حکم تبر دست ِپریشان ِتو باشد، تو خداتر
این حاتم اگر سفره به سفره دلش از مهر تو پر بود
خالی شده از هر چه به غیرِ تو و در عشق گداتر
افسوس که گفتم نشنیدی و نگفتی و شنیدم
احساس من از فلسفه و فن بیان تو رساتر
تقدیر اگر این بود که زخم دل من جوش نگیرد
در باغ خیالات زمستانزده پیوند جداتر
آتشزده بر خیمهی اندیشهی من بیخبریهات
این تلخترین غربت دنیاست، مگر کربوبلاتر!
زیبا بود
خوشحال میشم بما سر بزنین
http://rihan.blogsky.com/
خیلی شعر زیبایی بود
منم با دو قسمت از داستان واقعی احسان و نسترن بروز هستم