ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
او دور ازین کرانه، من دور از آن کرانه
آه از مرام و رسمت... ای بیوفا زمانه!
عطری، گلی، لباسی، عکسی و تارمویی...
سخت است عشقبازی با کمترین نشانه
بیشانههای گرمش، سر بر کجا گذارم؟
بیچاره کفتری که گم کرده آشیانه
آتش گرفتم از عشق، آسیمهسر دویدم
غافل از اینکه در باد، بدتر کشد زبانه
آرام میشود یا، رم میکند سرانجام
در اسب تا چه باشد تأثیر تازیانه
گیرم فراموشت کنم، در گیرودار روزها
اما چه با قلبم کنم؟ با دردها، با سوزها
گیرم که خاموشت کنم با اشکهای خود، ولی
من را به آتش میکِشد دلداری دلسوزها
با شوق یک فردای خوش، راحت نفس خواهم کشید
اما اگر رخصت دهد این بغض ِاز دیروزها
راهی به پهنای جهان هم باز باشد باز هم
پابند بام خویشتن هستند دستآموزها
فتح بلندای وصال، یعنی شروع بازگشت
ای عشق! ما را خط بزن از دستهی پیروزها
یک لحظه... زندگی تو از دست میرود
وقتی کسی که هستیِ تو هست، میرود
شاید که اندکی بنشیند کنار تو
اما کسی که بار سفر بست، میرود
آن کس که دل بریده، تو پا هم ببرّیاش
چون طفلی از کنار تو با دست میرود
رفتن همیشه راه رسیدن نبوده است
گاهی مسیر جاده به بنبست میرود