ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

حسن دلبری

می‌شود مثل چشم خود باشی؟ وا کنی هر سحر درِ خُم را
روی سطح سپیده بنشانی روزگار سیاه مردم را؟

دور «آمد نیامدن»‌هایت «می خورم... نه نمی‌خورم» دارم
راستی من زمین زدم امروز، استکان هزار و چندم را؟

ما بیا بی‌خیال آدم‌ها میوه‌ی باغ بوسه را بخوریم
رو به پایان بهتری ببریم داستان بهشت و گندم را

داستان‌های عاشقانه‌ی شهر، همه را گل به گل ورق زده‌ام
به محبت قسم اگر یک جا، دیده‌ام این همه تفاهم را

هستی مرده‌وار این مردم، حالتی مثل نیستن دارد
نیستی تا به هم بریزی باز، خواب این شهر بی‌تلاطم را

خنده‌های بهارپرور تو، نو به نو زندگی می‌افشانند
ای خدا از لبت جدا نکند تازگی‌های این تبسم را

حسن دلبری

شاید امشب مثل هر شب باز، سازم بشکند
من که می‌سازم ولی تا کی بسازم بشکند؟

ذوق من در گریه‌ی دیوانگی گل می‌کند
می‌شود گاهی دل زنجیربازم بشکند؟

آسمانی کن چراغ جادوی خورشید را
تا طلسم شوم شب‌های درازم بشکند

آن قدر خشک است دین من که هنگام رکوع
شاید از ده جا تَن تُرد نمازم بشکند

روز مرگم می‌رود خط سیاهی تا خدا
در میان راه اگر صندوق رازم بشکند

در هم‌این تَنگ‌آشیان خود بمیرم بهتر است
من که می‌ترسم سر پَرهای نازم بشکند

حسن دلبری

تو کجایی و زمان دور خودش می‌چرخد
چیست نامت که زبان دور خودش می‌چرخد

چیست در گردش جادویی چشمت که هنوز
قلم «فرشچیان» دور خودش می‌چرخد

تا به موسیقی پیچیده‌ی نامت برسد
روزگاری‌ست «بنان» دور خودش می‌چرخد

جشن زایندگی رود لب توست که باز
اصفهان با هیجان دور خودش می‌چرخد

حضرت شمس تو منظومه سروده‌ست اگر
مولوی رقص‌کنان دور خودش می‌چرخد

سعدی این‌جا به غزل‌های خودش می‌خندد
حافظ آن‌جا نگران دور خودش می‌چرخد

همه زیر سر چشمان غزل‌پرور توست
هر که هر جای جهان دور خودش می‌چرخد