ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
چندیست جان به حجم تنت جا نمیشود
هِی سرفه میکنی نفست وا نمیشود
بر گُر گرفتن تو نسیمی بر آتش است
اکسیژنی که در نفست جا نمیشود
گرگی گرسنه در ریهات زوزه میکِشد
تعبیر خواب گرگ به رؤیا نمیشود
دکتر که عکسهای تو را دیده بود گفت:
این زخم کهنه است؛ مداوا نمیشود
در شهر مدتیست که در پیش پای تو
دیگر به احترام کسی پا نمیشود
این پردههای کرکره چون پلک پنجره
چندیست سمت آمدنت وا نمیشود
طعنه زده به دختر تو همکلاسیاش:
این سرفهها برای تو بابا نمیشود
امواج سینهی تو به من یاد داده است
دریا بدون موج که دریا نمیشود
دریای بیقرار! تو اسطوره نیستی
اسطوره با مبالغه افسانه میشود
جایی که عقل مانع پرواز آدمیست
عاقلتر آن کسی است که دیوانه میشود
پروانه از شرارهی آتش به هیچوجه
«پروا» نکرده است که پروانه میشود
من با تو سوختم که بدانم چه میکِشی
«احساس سوختن به تماشا نمیشود»
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1392 ساعت 00:32
هر چه گفتی سر به زیر انداختم! آخر چه شد؟
با بدیهای تو عمری ساختم! آخر چه شد؟
حکم دل تا لازمت شد؛ من در آغاز قمار –
برگ سر را بر زمین انداختم! آخر چه شد؟
تا قراولها به قصد ارزیابی آمدند
پرچم تسلیم را افراختم! آخر چه شد؟
قیمت این «جان به در بردن» غرورم بوده است
باج را در موعدش پرداختم! آخر چه شد؟
چون سواری که به چشمش تیر زهرآگین زدند
مثل کوران من به هر سو تاختم! آخر چه شد؟
گفته بودم سنگری محکمتر از تسلیم نیست
من که قبل از جنگ خود را باختم؛ آخر چه شد؟!
قهوهام سر رفته، حتماً فال بر هم میخورد
حال تقدیرم از این اقبال بر هم میخورد
گر چه در این چند سال آرامشم را یافتم
مطمئنم باز هم امسال بر هم میخورد
حرفهایم را کسی غیر از خودم نشنیده است
ظاهراً در من لبانی لال بر هم میخورد
حال و احوال مرا غیر از خودم از کس نپرس
حال من دارد از این احوال بر هم میخورد
ناگهان ترکیب برخی چهرههای دلنشین
گاه با یک نقطهی تبخال بر هم میخورد
در زمان بدرقه با من نمیآید کسی
حالم از این گونه استقبال بر هم میخورد
•
حرف دل را در پیامی مختصر گفتم ولی –
هی پیامم موقع ارسال بر هم میخورد
گر چه با کپسول اکسیژن مجابت کردهاند
مادرت میگفت دکترها جوابت کردهاند
مرگ تدریجیست این دردی که داری میکِشی
منتها با قرصهای خواب، خوابت کردهاند
خواب میبینی که در «سردشتی» و «گیلان غرب»
خواب میبینی که در آتش کبابت کردهاند
خواب میبینی میآید بوی ترش سیب کال
پس برای آزمایش انتخابت کردهاند
خواب میبینی که مسولان بنیاد شهید
بر در دروازههای شهر قابت کردهاند
خواب میبینی کنار صحن «بابا یادگار»
بمبها بر قریهی «زرده» اصابت کردهاند
قصر شیرینی که از شیرینیات چیزی نماند
یا پلی هستی که چون سرپل خرابت کردهاند؟
خوشهخوشه بمبهای خوشهای را چیدهای
بادِ خاکی با کدامین آتش آبت کردهاند؟
با کدامین آتش ای شمعی که در خود سوختی
قطرهقطره در وجود خود مذابت کردهاند؟
میپری از خواب و میبینی شهید زندهای
با چه معیاری –نمیدانم– حسابت کردهاند
ظاهراً هر چند میخندم درونم شاد نیست
باد اگر در غبغبم دیدی به جز غمباد نیست
وضع من از منظر علم روانکاوی بد است
مشکلات جسمیام اما به ظاهر حادّ نیست
مثل شهری جنگیام که سالها بعد از نبرد
بازسازی گشته اما باز هم آباد نیست
بستگی دارد که از «زندان» چه تعریفی کنیم
هیچ کس در هیچ جای این جهان، آزاد نیست
زود دانستند این دنیا تماشایی نبود
کس از آغاز تولد کور مادرزاد نیست
حتم دارم تا شکوه کاخ ساسانی به جاست
گوشهای از چشم شیرین قسمت فرهاد نیست
مجتبیٰ فرد
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1392 ساعت 18:25
تا که چشمت مثل موجی مسخ از من میگذشت
جای خون انگار از رگهایم آهن میگذشت
میگذشتی از سرم گویی که از روی کویر
با غروری سر به مهر، ابری سترون میگذشت
یا که عزراییل با مردان خود با ساز و برگ
از میان نقب رازآلود معدن میگذشت
قطعهقطعه میشدم هر لحظه مثل جملهای
که مردّد از لبان مردی الکن میگذشت
ساحران ایمان میآوردند موسی را اگر
ماه نو از کوچهها در روز روشن میگذشت
شوق انگشتان من در لای گیسوهای تو
باد آتش بود و از گیسوی خرمن میگذشت
کلبهای در سینهی کوهم کسی باور نکرد
حجم آواری که بر من وقت بهمن میگذشت
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 22 مردادماه سال 1392 ساعت 01:19
منتظر هستم مسلح کن تفنگ دیگری
سمت من شلیک کن حالا فشنگ دیگری
پشت هر لبخندت اخمی تلخ پنهان گشته است
غالباً خفتهست در هر صلح؛ جنگ دیگری
مثل یک دیوانه دنبالت به راه افتادهام
سمت من پرتاب کن -از لطف- سنگ دیگری
من بمانم یا که نه؟! تکلیف را معلوم کن
نیست دیگر بیش از این وقت درنگ دیگری
عاقبت بر پایهی قانون جنگل میشویم –
تو غزال دیگری و من پلنگ دیگری
من که دنبال شکارت نیستم آهوی من
آمدم بلکه نیفتی توی چنگ دیگری
انتهای شک اگر انکار باشد بهتر است
هر خطای فاحشی یک بار باشد بهتر است
مِهر کس را بیگدار از قلب خود بیرون نکن
قبل هر اخراج اگر اخطار باشد بهتر است
هر که میخواهد به دست آرد دلی از سنگ را
در کنار صدق اگر مکّار باشد بهتر است
بیم خوابآلودگی دارد مسیر مستقیم
راه اگر پرپیچ و ناهموار باشد بهتر است
روبهروی خانه وقتی هرزهچشمی خانه کرد
جای چشم پنجره، دیوار باشد بهتر است
بوسه با اکراه، شیرینتر ز آغوش رضاست
گاه جای اختیار، اجبار باشد بهتر است
بوسههای مخفیانه غالباً شیرینترند
پشتپرده دست اگر در کار باشد بهتر است
در کنارم در امانی از گزند روزگار
گل میان بازوان خار باشد بهتر است
گیسوانت را بپیچ این بار دور گردنم
گاه اگر اعدام در انظار باشد بهتر است
تا بگیری پاسخت را خیره در چشمم شدی
گاه پرسش هر قَدَر دشوار باشد بهتر است
چشم عاشق چون نداند قدر روز وصل را
دائماً در حسرت دیدار باشد بهتر است
شکوههای کهنه اما چون لحافی چرکمُرد
بعد از این هم گوشهی انبار باشد بهتر است
قیمت دنیای جاویدان بهای مرگ نیست
زندگی تنها همین یک بار باشد بهتر است
هر کسی آمد به دنبال تو، دنبالش نکن
هر که پر زد در هوایت، بی پر و بالش نکن
بر خلاف میل تو هر کس که حرفی میزند
زود با یک چشمغرّه مثل من لالش نکن
دلبری کی امتیازی انحصاری بوده است؟
تا کسی وابستهات شد جزء اموالش نکن
عاشقی کی واحد اندازهگیری داشتهست؟
عشق را قربانی متراژ و مثقالش نکن
جای خود دارد نوازش؛ وقت خود دارد عتاب
اسب وقتی میخرامد دست در یالش نکن
رسم صیادی نمیدانی، نیفکن دام را
صید اگر از دست تو در رفت دنبالش نکن
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1392 ساعت 20:02
بی تو آن ظلمی که شادی کرد با من؛ غم نکرد
گریه هم یک ذره از اندوههایم کم نکرد
آن قدر دنیای ما با هم تفاوت داشت که –
خطبههای عقد هم ما را به هم محرم نکرد
راز دور افتادنم از خویش را از کس نپرس
هیچکس ظلمی که من بر نفس خود کردم نکرد
نیست تأثیری در ایما! لالها فهمیدهاند –
این که ده انگشت کار یک زبان را هم نکرد
نه هراس از آتش دوزخ، نه اخراج از بهشت
آخرش هم آدمی را هیچ چیز آدم نکرد
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1392 ساعت 10:09
پای بردار اسب من! یک گام دیگر مانده است
شیههای تا فتح منزلگاه آخر مانده است
قلعهبانان باز کردند از درون دروازه را
دست هر سربازی از تسلیم بر سر مانده است
با هماین یک ضربه پشتش را شکستن سخت نیست
یاغی قدّارهبندم بیبرادر مانده است
بعد از این دیگر ندارم دشمنی در روبهرو
گر چه در پشتم هزاران جای خنجر مانده است
هر چه باشد مطمئن هستم که نامش «صلح» نیست
آن چه از این جنگهای نابرابر مانده است
●
من به دنبال نجات ملتی بودم! ولی –
گاه منجی در نجات خویش هم درمانده است
هر چه بر ما میرود از خواهش دل میرسد
از دل خوشباور و کجفهم و غافل میرسد
غالباً در وقت اجرایی شدن هر نقشهای –
دستکم در چند جا حتماً به مشکل میرسد
میرود اینجا سر هر بیگناهی روی دار
بار کج این روزها اغلب به منزل میرسد
لطف قاضی بوده همراهش! تعجب پس نکن –
خونبها اینجا اگر دیدی به قاتل میرسد
آخرش تیر خلاص از پشت سر شلیک شد
ظاهراً هر چند دارد از مقابل میرسد
هر ورق از تختههایش دست یک موج است و باز –
کشتی بیچاره پندارد به ساحل میرسد
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 04:12
جنگلی سبزم ولی کمکم کویرم میکنی
من میانسالم؛ تو داری زود پیرم میکنی
نیمهجانم کردهای در بازی جنگ و گریز
آخر از این نیمهجانم نیز سیرم میکنی
این مطیعِ محض، دست از پا خطا کِی کرده است؟
پس چرا بیهیچ جرمی دستگیرم میکنی؟
سالها سرحلقهی بزم رفیقان بودهام
رفتهرفته داری اما گوشهگیرم میکنی
تا به حال از من کسی شعر بدی نشنیده است
آخرش از این نظر هم بینظیرم میکنی
من همآن سرباز از لشکر جدا افتادهام
میکُشی یکباره آیا یا اسیرم میکنی؟
مجتبیٰ فرد
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 00:11
جا زدن در هر قدم -هیهات- کار ما نبود
پا کشیدن شیوهی ایل و تبار ما نبود
کس خریدارم نشد با آن که بعد از هر محک
ذرهای ناخالصی هم در عیار ما نبود
استخوانم خُرد شد زیر فشار دیگران
شانههای هیچکس در زیر بار ما نبود
ما دو تَن سنگ صبور عالمی بودیم؛ حیف –
در دو عالم یک نفر هم رازدار ما نبود
سرنوشت از اولش با ما سر سازش نداشت
یار هم بودیم اما بخت یار ما نبود
جز «جدایی» هیچ راه دیگری نگذاشتی
میروم! هر چند اصلاً این قرار ما نبود
مجتبیٰ فرد
یکشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 02:04
صبر کن! آرام! کمکم آشنا هم میشویم
عدهای قبلاً شدند و ما دو تا هم میشویم
مثل هر کاری از اول سخت میگیریم و بعد -
ساده در آغوش یکدیگر رها هم میشویم
شرم چیزی دستوپاگیر است و وقت ما کم است
پس به مقدار ضرورت بیحیا هم میشویم
گر چه عمری سربهزیری خصلت ما بوده است
هر کجا لازم شود سربههوا هم میشویم
•
دیر یا زود آتش هر عشق میخوابد؛ کمی -
صبر کن! نسبت به هم بیاعتنا هم میشویم
از همآن راهی که میآییم برخواهیم گشت
بعد از آن با سادگی از هم جدا هم میشویم
مجتبیٰ فرد
شنبه 28 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 02:26
اینکه گفتی: «بیتو آنجا ماندهام تنها» که چه؟
«بارها دیدم تو را در عالم رؤیا» که چه؟
اینکه گفتی: «در تمام شهرها چشمم ندید -
مرد خوبی مثل تو در بین آدمها» که چه؟
بودنت وقتی نیازم بود پیدایت نبود
بعد از این مدت نبودن؛ آمدی اینجا که چه؟
راز ما لو رفته و شهری شد از آن باخبر
آنچه بوده بینمان را میکنی حاشا که چه؟
پاکی مریم مگر از چهرهاش پیدا نبود؟
بعد ناپیداییات حالا شدی پیدا که چه؟
من که گفتم برنخواهم گشت دیگر هیچوقت
آمدی دنبال من تا این سر دنیا که چه؟
من که دیوار قطوری دور قلبم ساختم
پشت چشم از عشوه نازک میکنی حالا که چه؟
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 02:51
هر کسی عاشق شود کارش به عصیان میکشد
عشق، آدمهای ترسو را به میدان میکشد
گر چه از تقدیر آدمها کسی آگاه نیست
رنج فال قهوه را عمری است فنجان میکشد
سیب را حوّا به آدم داد و شیطان شد رجیم
آه از این دردی که یک عمر است شیطان میکشد
آسمان، نازا که باشد، رود میخشکد ولی
رنج این خشکیدگی را آسیابان میکشد
کی خدا در خاطرات خلقتش خطی سیاه
عاقبت با بغض دور نام انسان میکشد؟
نه! خدا تا لحظهی مرگ از بشر مأیوس نیست
انتهای هرزگی گاهی به ایمان میکشد
خوب میدانم چرا با من مدارا میکنی
جور جهل برّه را همواره چوپان میکشد
بردهداران خوب میدانند کار خویش را
برده وقتی سیر شد کارش به طغیان میکشد
من از آن دیوانههای زودباور نیستم
سادهلوحی بر جنونم خط بطلان میکشد
شعرهایم؛ کودکانم بودهاند و سالهاست
گرگ مادر، تولههایش را به دندان میکشد
من شبی تاریکم و ماه تمامم نیستی
ماه اگر کامل شود کارش به نقصان میکشد
میرسی از سمت دریاهای دور، انگار باد
رشتههای گیسویت را تا بیابان میکشد
یا که بر تخت روان ابرها، بانوی ماه
ناخنش را از فراز کوه، سوهان میکشد
گاه اما اشک میریزی و دستان خدا
شانهای از ابر بر گیسوی باران میکشد
بادها دستان خورشیدند وقتی ابر را
چون لحافی کهنه تا زیر گریبان میکشد
من در آغوش تو فهمیدم که بعد از سالها
کار هر دیوانهای روزی به زندان میکشد
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 31 خردادماه سال 1390 ساعت 02:57