آه! در شهر شما یاری نبود
قصههایم را خریداری نبود
وای! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از در و دیوارتان خون میچکد
خون من، فرهاد، مجنون میچکد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشهام
بویی از فرهاد دارد تیشهام
عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!
هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما میگریخت