ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
از دست عزیزان چه بگویم گلهای نیست
گر هم گلهای هست، دگر حوصلهای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دست مرا مشغلهای نیست
دیری است که از خانهخرابان جهانم
بر سقف فرو ریختهام چلچلهای نیست
در حسرت دیدار تو ، آوارهترینم
هرچند که تا خانهی تو فاصلهای نیست
بگذشتهام از خود ولی از تو گذشتن
مرزی است که مشکلتر از آن مرحلهای نیست
سرگشتهترین کشتی دریای زمانم
میکوچم و در رهگذرم اسکلهای نیست
من سلسلهجنبان دل عاشق خویشم
بر زندگیام سایهای از سلسلهای نیست
یخ بسته زمستان زمان در دل «بهمن»
رفتند عزیزان و مرا قافلهای نیست