ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

حمیدرضا رجایی رامشه

حال‌ من بد نیست غم کم می‌خورم
کم که نه! هر روز کم‌کم می‌خورم

آب می‌خواهم، سرابم می‌دهند
عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند

خود نمی‌دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟


خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی‌گناهی بودم و دارم زدند

دشنه‌ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بی‌داد آمد، داد شد

عشق، آخر تیشه زد بر ریشه‌ام
تیشه زد بر ریشه‌ی اندیشه‌ام

عشق اگر این است مرتد می‌شوم
خوب اگر این است من بد می‌شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده‌ی مردم شدم

بعد از این با بی‌کسی خو می‌کنم
هر چه در دل داشتم رو می‌کنم

نیستم از مردم خنجربه‌دست
بت‌پرستم بت‌پرستم بت‌پرست

بت‌پرستم، بت‌پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه‌ی بازار ماست

درد می‌بارد چو لب تر می‌کنم
طالعم شوم است باور می‌کنم

من که با دریا تلاطم کرده‌ام
راه دریا را چرا گم کرده‌ام؟

قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوش‌باورم گولم مزن!

من نمی‌گویم که خاموشم مکن
من نمی‌گویم فراموشم مکن

من نمی‌گویم که با من یار باش
من نمی‌گویم مرا غم‌خوار باش

من نمی‌گویم؛ دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش
دست‌کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود
قصه‌هایم را خریداری نبود!

وای! رسم شهرتان بی‌داد بود
شهرتان از خون ما آباد بود

از در و دیوارتان خون می‌چکد
خون من، فرهاد، مجنون می‌چکد

خسته‌ام از قصه‌های شوم‌تان
خسته از هم‌دردی مسموم‌تان

این همه خنجر، دل کس خون نشد
این همه لیلی، کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه‌ام
بویی از فرهاد دارد تیشه‌ام

عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!
هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می‌گریخت

چند روزی هست حالم دیدنی است
حال من از این و آن پرسیدنی است

گاه بر روی زمین زل می‌زنم
گاه بر حافظ تفأل می‌زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:

ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه می‌پنداشتیم

نظرات 2 + ارسال نظر
سعیده سه‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 00:10

جالب بود
یعنی مثل همیشه زیبا بود
چرا از دیوان رهی شعر نمی نویسید؟ او هم شعرهای زیبایی دارد !!

حتماً اقدام خواهم کرد.

مینو چهارشنبه 23 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 21:22

مرسی.
نمی دونستم این شعر مال کی بوده؟
مرسی که الان متوجه شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد