ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
شاخه را محکم گرفتن این زمان بیفایده است
برگ میریزد، ستیزش با خزان بیفایده است
باز میپرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل طوفان که باشی بادبان بیفایده است
بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد نردبان بیفایده است
تا تو بوی زلفها را میفرستی با نسیم
سعی من در سربهزیری بیگمان بیفایده است
تیر از جایی که فکرش را نمیکردم رسید
دوری از آن دلبر ابروکمان بیفایده است
در من ِعاشق توان ِذرهای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بیفایده است
از نصیحت کردنم پیغمبرانت خستهاند
حرف موسی را نمیفهمد، شبان، بیفایده است
من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
همچنان میگردم اما همچنان بیفایده است
مجتبیٰ فرد
دوشنبه 30 خردادماه سال 1390 ساعت 01:50
خداییش شعرای بهمنی خیلی قشنگه
من که وقتی میخونم جون تازه میگیرم
داداش دست شما هم درد نکنه واسه مطالبی که گذاشتی. ایول
سلا م داداش واقعا ایول داری حتی حافظ هم جلو تو کم میاره چه برسد.......... کمال تشکر داداش
کاظم بهمنی منظورته دیگه؟!